_ سرمایی غریب حس کردم و نوعی احساس تنهایی بر جانم چیره شد...
_ واژهها و نگاهش به دلایلی با هم همخوانی نداشتند یا اینکه قالب صورتش باعث میشد لبخندش بدخواهانه و تلخ به نظر برسد.
_ اطمینان از درماندگی و استیصال بر همه احساسات دیگرم فائق آمد... اما وقتی ایمان آوردم که چاره ای ندارم، آرام نشستم؛ آرام تر از هر کاری که در زندگی ام کردهام.
_ پس از آنکه مدتی کوشیدم به اعصابم مسلط شوم ، دیدم آرامشی دلپذیر وجودم را تسخیر کرده است.
_ امنیت و اطمینان از آن چیزهایی است که به گذشته مربوط میشود.
_ لوح هایم! سریع، لوح هایم! ... شایسته است این را بنگارم...
_ اما زیر آن شیرینی، نوعی تلخی بود، همان خشونت تلخی که در بوی خون وجود دارد.
_ ناامیدی آرامش های خودش را دارد.
_ با دست صورتم را پوشاندم تا اشک هایم را که ناشی از استیصال تلخ بود پنهان کنم.
_ روی زمین زانو زدم ، چون مصمم بودم که اگر مرگ به سراغم میآید، مرا آماده ببیند.
_ حالا بین دو شر ، شادترین گزینه مرگ بود... این ورطه شیبدار و مرتفع است . در قعر آن انسان میتواند بخوابد؛ در قالب انسان.
_ این عادت عجیب را دارد که به صورت افراد خیره میشود، گویی بخوهد ذهنشان را بخواند.
_ ... در هر صورت دوستان پاکبازترند...
_ به نظر نمیرسد هیچ کاری در جهان ارزش انجام دادن داشته باشد...
_زیاد به آدم هایی که زیر پاتون خوابیدهاند یا نخوابیده اند فکر نکنید.
_ و آن فکر ابتدایی که در ذهنم بود به تدریج ریشه میدواند. طولی نمیکشد که فکری کامل خواهد شد و آنوقت، اه ،امان از فعالیت ناخودآگاه مغز! بایدحرف برادر خودآگاهت را بپذیری.
_ نگرانم و ابراز احساساتم در اینجا به من آرامش میدهد. مثل این است که فرد با خودش نجوا کند و در عین حال گوش بدهد.
_ حتما باید میرسید جایی ، حتی اگر آنجا جهنم باشد.
_ طبیعت قوی ترش گویی از دورن با او درافتاده و مقهورش کرده.
_ ... چون اگر دلسوزی نمیتواند واقعيات را تغییر بدهد، میتواند کاری کند تحمل پذیرتر شوند.
_ ... و نیز خاطره ای چیزی بسیار شیرین و در عین حال بسیارتلخ در اطرافم...
_ اگر بلافاصله خوابم نبرد،کلرال هیدارت، مورفئوس امروزی هست.C2HCL3O.H2O ! باید مراقب باشم عادتم نشود.
_ نباید برایت ارزوی بی دردی کنم، چون چنین چیزی هرگز ممکن نیست.
_ غیر منتظره همیشه اتفاق میافتد.
_ حس میکنم چیزی شوم در آرامشش وجود دارد.
_ از آن روشناییهای خیره کننده و سایه های سیاه و تمام رنگ های خارقالعادهای که روی ابرهای کثیف و آب کثیف میافتد و باعث میشود به خشکی عبوس ساختمان سنگی و سرد خود با آن حجم عظیم از فلاکت پی ببرم و کمک میکند قلب بی کس و تنهایم همه اینها را تاب بیاورد.
_ مردم همگی به نحوی دیوانه اند. پس حالا بی سروصدا به دیوانه های خودت رسیدگی میکنی، با دیوانه های خدا_ باقی دنیا_ هم به همین شکل رفتار کن. تو به دیوانه ها نمیگویی که چه میکنی و یه چرا این کارها را میکنی؛ به آنها نمیگویی فکرت چیست. پس دانش را در جای خود نگه دار تا همان جا باقی بماند؛ تا همان جا همنوعانش خود را دور خود جمع کنند و تکثیر شوند.
_ خواب موهبتی است که همهمان آرزویش را داریم.
_ ... با این حال آن را همچون اشکی نریخته حس میکردم...
_ معنی این چیست؟ کم کم از خودم میپرسم نکند عادت دیرینهام به زندگی میان دیوانگان مغزم را دچار زوال کرده باشد.
_ چنان تیره بخت ، بی روحیه، از دنیا و همه چیز بیزارم، حتی از خود زندگی که اگر همین لحظه صدای بال های فرشته مرگ را بشنوم اهمیتی نمیدهم.
_ گمان میکنم گهگاه گریه برای همهمان سودمند باشد.
_ زندگی در تاریکی ها و روشنایی هایی وجود دارد...
_ من اینجا نشسته ام و میاندیشم؛ نمیدانم به چه میاندیشم.
_ ... نمیدانید شک کردن به هر چیزی حتی به خودتان چه معنایی دارد. نه، نمیدانید...
_ به راستی چیزی به نام نهایت وجود ندارد. از وقتی که گفتم پایان یک هفته نمیگذرد و با این حال اینجا آمده ام و دوباره از نو شروع میکنم یا بهتر است بگویم همان خاطرات روزانه را ادامه میدهم.
_ تو زیرکی؛ خوب استدلال میکنی، هوش جسوری داری ، اما بیش از حد گرفتار پیش داوری های خودتی. نمیگذاری چشم هایت ببینند یا گوشهایت بشنوند و آنچه خارج از زندگی روزمره است برایت اهمیت ندارد.
_ چون خصلت او این بود که راه خودش را برود ، فارغ از اینکه چه کسی سرزنشش میکند.
_ تازگی دلایلی برای اشک ریختن داشته ام ، خدا خودش شاهد است، اما از آسایش پس از ریختنشان محروم بودهام.
_ واقعیت امر این است که من فردی به شدت شکاکم.
_ از این به بعد چه بسا رنج بکشد هم در کار و از جانب اعصابش و هم در خواب از سوی رویاهایش.
_ حس کردم قلبم به سردی یخ شده ، اما حتی به ذهنم خطور نکرد که پا پس بگذارم.
_ رویایم بسار عجیب بود و کم و بیش نشان میداد چطور افکار بیداری در رویا ادغام میشوند یا به آنها تداوم میبخشند.
_ حیرت انگیز است که رویاهایمان چقدر ما را به بازی میگیرند و ما چه راحت خیال پردازی میکنیم.
_ فعالیت ناخودآگاه مغز کم کم اثر خودش را میگذاشت.
_ فقط از سر مهربانی بی رحم باشم.
_ گاهی فکر میکنم که همه دیوانه ایم و در حالی که گت مهارکننده به تن داریم از خواب بیدار خواهیم شد.
_ به کلی از فکر کردن میترسیدم.
_ چون جرئت ندارم دست نگه دارم و فکر کنم.
_ حتی اگر مرگ نعمتی وصف ناپذیر به نطر برسد. باید با خود مرگ بجنگید.
_ هر چیز ناشناخته ای با شکوه به نظر میرسد.
_ همین که مانعی از سر راه برداشته شود، هرچه باشد_ اگر شده با مردن_ خیلی سریع دوباره برمیگردیم به اصول امید و نشاط.
_ چون دست کم هنگام خواب میتواند دغدغهاش را از یاد ببرد.
_ مرگ یاری عبارتی عالی و تسلی بخش است! من از کسی که آن را ابداع کرده سپاسگزارم.
_ به قدری خاطرات بد و فراموش کردنی دارد که اگر خواب موجب نسیان شود، برایش خوب خواهد بود.
_ نیم فکری اغلب در ذهنم وزوز میکند، اما میترسم بالهایش را آزاد کنم.
_ یک بار انجام دادن ، تکیه گاهی است که با آن مغز کودک به مغز فرد بالغ بدل میشود و مادامی که هدفش انجام کارهای بیشتر است، هر بار مثل قبل به انجام همان کار ادامه میدهد.
_ میگوید چنان آرام خوابیده و مصیبتم را از یاد برده بودم که بیدار کردنم گناه بود.
_ دیوانه شده ام و اتفاقات ناگوار و فشار عصبی دراز مدت سرانجام مغزم را از کار انداخته.
_ تردیدی وجود نداشت که رفته رفته به خواب فرومیرفتم ، خواب با چشمان باز.