بانوی سایه ها ( دارن شان)

_ هرچه بیشتر به هم نزدیک می‌شویم احساس می‌کنم از دلینا فاصله ای عجیب و غریب دارم.

_ اشباحم تردیدم را حس می‌کنند و خود را محکم به من می‌فشارد، زبان درازی می‌کنند و در سکوت جیغ میزنند. تمام تلاششان را می‌کنند تا اعصابم را به هم بریزند و مجبورم کنند برگردم.

_ فکر می‌کردم از کشتن ادم ها گذر کرده‌ام اما حالا درست وسط کشت و کشتار هستم و به نظر می‌رسد هرگز از ان دور نشده بودم، حالا دوباره همان چهره سردی را می‌بینم که تلاش داشتم از بین ببرم، از اینکه گذشته ادم چقدر سریع می‌تواند دوباره او را گیر بيندازد ترسناک است.

_ تو هیچی نمیدونی شب هایی بود که تنها توی تاریکی می‌نشستم، اسلحه‌ای رو به سرم فشار می‌دادم، از خودم متنفر بودم و سعی می‌کردم تمام جرئتم رو جمع کنم تا کار خودم رو یکسره کنم،اما فقط تا همین حد میتونی از خودت متنفر باشی . اگر نتونی ماشه رو بکشی ، که اخرش من هم نمیتونستم، مجبوری کاری رو که کردی قبول کنی و راهی پیدا کنی که در ادامه زندگی باهاش کنار بیای.

_ دیدنش احساسات تلخی را در وجودم بیدار می‌کند.

_ آنهایی که عاشقشان هستيم ترکمان نمی‌کنند، فقط مدتی از جلوی چشممان کنار می‌روند و در سایه ها منتظرمان می‌مانند.

_ و بعد تکه ها را با چسبی از جنس دیوانگی کابوس وار دوباره به هم چسبانده ام.

_ نمی‌خواهم اشک هایم را پاک کنم.از گرمایشان روی گونه هایم لذت می‌برم. اشک ها مهر تاییدی بر این موضوع هستند که با وجود تمام کارهایی که کرده‌ام هنوز تا حدودی انسانم.

_ چشمانش گودال های عریضی از پوچی اند.

_ میخواهم بروم، اما نمیتوانم دل بکنم.فقط به خاطر آن نیست که دلم برایش می‌سوزد. بخشی از وجودم دوست دارد بماند. آن بخش از وجودم فکر می‌کند من هم به اینجا تعلق دارم. پیچ و تاب خوردن دیوانگی را در وجودم حس می‌کنم. راحت تر است که تسلیم شوم ، دنیای واقعی و جست و جوی حقیقت و نیازم به دانستن را به حال خودشان رها کنم، به اندیانا بپیوندم و زندگی بی هدف و بی دغدغه‌ای داشته باشم‌. درون اتاقی بنشینم ، به نقاشی های کودکانه بخندم، لباس تن عروسک ها کنم و نگرانی ها و برنامه‌ریزی ها را به دیگران بسپارم؛ یک جورهایی شبیه بهشت است.

_ چند ساعت را به انکار فرضیه هایی تلف می‌کنم که قلبا میدانم درست هستند. از قبول کشفیاتم سر باز می‌زنم و ناامیدانه به دنبال جواب‌هایی جايگزين می‌گردم، اما محکومم که هر بار به حقیقت پيچيده دیوانه‌وار بازگردم.

_ حتما کم خوابی اثرش را گذاشته‌، چون از خرید بلیت و سوارشدنم چیزی یادم نمی‌آید.

_ شاید دیوانه ها نیازی به خواب ندارند، شاید دیوانگی شان تنها چیزی است که آنها را زنده نگه می‌دارد‌.

_ نتیجه هر چه باشد هرگز نمیتوانم به او حرفی بزنم. به هیچ کس نمیتوانم. از آن دسته حقایقی است که باید در سینه حبس کرد و هرگز افشایش نکرد.

_ گذشته هیچ وقت کامل نمی‌میرد و دفن نمی‌شود.

_ از عالم و ادم قطع امید کرده‌ام، میان سایه های مردگان به دنبال پناه و آسایش می‌گردم و انتظار می‌کشم تا من را دربر بگیرند.

02/6/30__02/6/31

10/10

When u see it

When u see it, u can't unsee it و این راجع به هر موضوعی میتونه درست باشه...

That's what she said

فرمود: ازدواج ما عسلش تموم شده و به گه رسیده... کمی مکث کرد و گفت همون اولش تموم شد!!!

خواستم بگم چرا طلاق نگرفتی چرا دوتا بچه به دنیا اوردی چرا... که متوجه شدم خودم چرا شو میدونم...

Passive suicidal ideation

Passive suicidal ideation چیه؟ همون تمایل به مردن بدون انجام هیچ اکشنی از طرف خود... کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم... کاش وقتی توی ترافیکم تصادف شه و بمیرم... کاش هیچ وقت به دنیا نمی‌اومدم...

داشتم این استیت جدید رو توی ذهنم بررسی میکردم که چیزی حس کردم... خاطره ای از کودکیم... و قبل از اینکه ادراک کامل بیدا کنم بلاک شد... مغزم بلاکش کرد :/ bi.ch why? Let me feel that s.ht

اون افکار هیچ جای دنیا برای یه کودک سالم نبود... اون چیزی‌ که من توی فاکینگ کودکی حس میکردم...برای هیچ کودکی عادی نبود... شت.. شت ... من کسی میشم که به این دیوانگی خاتمه میده... یا دیوانگی خاتمه م میده...

Deep clean!

میخوام پناهنده شم به سرزمینی که وسایل خاک نگیرن و نیاز به گرد گیری نباشه...

Bro, what?

امروز متوجه شدم تحصیل کردن در مقطع ارشد با رشته فعلیم یعنی بیشتر موندن توی این خراب شده... ارشد نخونم____ ... ارشد بخونم فرورفتن توی باتلاق، فراموش کردن رشته دیگه !!! فیلدی که براش ساخته شدم...

سلام بر گریه قلب شکسته و ادامه راه!

دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد...

پس من چگونه گویم این درد را دوا کن؟!...

در خواب دوش پیری از کوی عشق دیدم...

با دست اشارتم کرد...

* یادش بخیر این شعرو سال ها پیش واسه باران می‌نوشتم مهرانا هم کنارم نشسته بود و ادامه شو با ضرب می‌خوند... از اون دنیا چه خبر رفیق؟!

Pain

درد وقتی تموم میشه که چیزی رو که "باید" یاد بگیری...

* تحملشو ندارم قراره هفته ها ساعت ها گاه و بیگاه گریه کنم ولی بزرگ تر میشیم آب دیده تر میشم سخت تر میشم... و اگر توی این حالات تسلیم و زمین گیر نشم پیشرفت میکنم....

ادمی خوب از دوران کودکی

درست وقتی به خودت میگی چیزی برای نوشتن نیست از مسیری رد میشی و ادمی اتفاقی می‌بینی که میشه موضوع نوشتن...

پشت چراغ قرمز توی ماشین بودم دیدم از خط عابر پیاده رد میشه... بلند سلام نگفته ای رو جواب داد تا ما رو ببینه... اما نه شنید و نه دید...چشاش باز بود ولی ندید توی عالم خودش بود و همون طور از خیابون ردشد... شلوار و تیشرت مشکی با کمربند ، ساعت و کفش قهوه‌ای روشن... مثل همیشه خوش تیپ ولی غرق در افکار و دنیای خودش...چشاش اون چشای همیشگی نبود... هنوز توی افکارم با شلوار و پیراهن آستین کوتاه لی روشن با کمربند و کفش مشکی کنار ماشینش روبه‌روی مدرسه راهنماییم می‌بینم... به دوستام میگم امروز داییم اومده دنبالم و با دست نشونش میدم و اونا میگن چه خوشتیپه! و من هم میگم گم شین کثافتا زن داره!

اون سال ها گذشتن اما فقط من بزرگ نشدم تو هم بزرگ شدی... تو هم بزرگ شدی...

سمفونی مردگان ( عباس معرفی )

_ دیگر خرابی از حد گذشته!

_ اینجور هم روزگار می‌گذرد، دیگر حالش را ندارم.

پ.ن گریه کردم... زیاد... بلاخره بغضم شکست :)

یکی از کتاب های مورد علاقمه...

ادامه نوشته

Scape

سینمایی هایی که دوست دارید رو معرفی کنید لطفا

Can't take it

گریه لازمه... گاهی...

اشک های تلخم از استیصال و ناچاری...

دراکولا (برام استوکر)

_ سرمایی غریب حس کردم و نوعی احساس تنهایی بر جانم چیره شد...

_ واژه‌ها و نگاهش به دلایلی با هم همخوانی نداشتند یا اینکه قالب صورتش باعث می‌شد لبخندش بدخواهانه و تلخ به نظر برسد.

_ اطمینان از درماندگی و استیصال بر همه احساسات دیگرم فائق آمد... اما وقتی ایمان آوردم که چاره ای ندارم، آرام نشستم؛ آرام تر از هر کاری که در زندگی ام کرده‌ام.

_ پس از آنکه مدتی کوشیدم به اعصابم مسلط شوم ، دیدم آرامشی دلپذیر وجودم را تسخیر کرده است.

_ امنیت و اطمینان از آن چیزهایی است که به گذشته مربوط می‌شود.

_ لوح هایم! سریع، لوح هایم! ... شایسته است این را بنگارم...

_ اما زیر آن شیرینی، نوعی تلخی بود، همان خشونت تلخی که در بوی خون وجود دارد.

_ ناامیدی آرامش های خودش را دارد.

_ با دست صورتم را پوشاندم تا اشک هایم را که ناشی از استیصال تلخ بود پنهان کنم.

_ روی زمین زانو زدم ، چون مصمم بودم که اگر مرگ به سراغم می‌آید، مرا آماده ببیند.

_ حالا بین دو شر ، شادترین گزینه مرگ بود... این ورطه شیب‌دار و مرتفع است . در قعر آن انسان می‌تواند بخوابد؛ در قالب انسان.

_ این عادت عجیب را دارد که به صورت افراد خیره می‌شود، گویی بخوهد ذهن‌شان را بخواند.

_ ... در هر صورت دوستان پاکبازترند...

_ به نظر نمی‌رسد هیچ کاری در جهان ارزش انجام دادن داشته باشد...

_زیاد به آدم هایی که زیر پاتون خوابیده‌اند یا نخوابیده اند فکر نکنید.

_ و آن فکر ابتدایی که در ذهنم بود به تدریج ریشه می‌دواند. طولی نمی‌کشد که فکری کامل خواهد شد و آن‌وقت، اه ،امان از فعالیت ناخودآگاه مغز! بایدحرف برادر خودآگاهت را بپذیری.

_ نگرانم و ابراز احساساتم در اینجا به من آرامش می‌دهد. مثل این است که فرد با خودش نجوا کند و در عین حال گوش بدهد.

_ حتما باید میرسید جایی ، حتی اگر آنجا جهنم باشد.

_ طبیعت قوی ترش گویی از دورن با او درافتاده و مقهورش کرده.

_ ... چون اگر دلسوزی نمی‌تواند واقعيات را تغییر بدهد، میتواند کاری کند تحمل پذیرتر شوند.

_ ... و نیز خاطره ای چیزی بسیار شیرین و در عین حال بسیارتلخ در اطرافم...

_ اگر بلافاصله خوابم نبرد،کلرال هیدارت، مورفئوس امروزی هست.C2HCL3O.H2O ! باید مراقب باشم عادتم نشود.

_ نباید برایت ارزوی بی دردی کنم، چون چنین چیزی هرگز ممکن نیست.

_ غیر منتظره همیشه اتفاق می‌افتد.

_ حس می‌کنم چیزی شوم در آرامشش وجود دارد.

_ از آن روشنایی‌های خیره کننده و سایه های سیاه و تمام رنگ های خارق‌العاده‌ای که روی ابرهای کثیف و آب کثیف می‌افتد و باعث می‌شود به خشکی عبوس ساختمان سنگی و سرد خود با آن حجم عظیم از فلاکت پی ببرم و کمک می‌کند قلب بی کس و تنهایم همه این‌ها را تاب بیاورد.

_ مردم همگی به نحوی دیوانه اند. پس حالا بی سروصدا به دیوانه های خودت رسیدگی میکنی، با دیوانه های خدا_ باقی دنیا_ هم به همین شکل رفتار کن. تو به دیوانه ها نمی‌گویی که چه می‌کنی و یه چرا این کارها را می‌کنی؛ به آنها نمی‌گویی فکرت چیست. پس دانش را در جای خود نگه دار تا همان جا باقی بماند؛ تا همان جا همنوعانش خود را دور خود جمع کنند و تکثیر شوند.

_ خواب موهبتی است که همه‌مان آرزویش را داریم.

_ ... با این حال آن را همچون‌ اشکی نریخته حس می‌کردم...

_ معنی این چیست؟ کم کم از خودم میپرسم نکند عادت دیرینه‌ام به زندگی میان دیوانگان مغزم را دچار زوال کرده باشد.

_ چنان تیره بخت ، بی روحیه، از دنیا و همه چیز بیزارم، حتی از خود زندگی که اگر همین لحظه صدای بال های فرشته مرگ را بشنوم اهمیتی نمی‌دهم.

_ گمان می‌کنم گهگاه گریه برای همه‌مان سودمند باشد.

_ زندگی در تاریکی ها و روشنایی هایی وجود دارد...

_ من اینجا نشسته ام و می‌اندیشم؛ نمیدانم به چه می‌اندیشم.

_ ... نمیدانید شک کردن به هر چیزی حتی به خودتان چه معنایی دارد. نه، نمیدانید...

_ به راستی چیزی به نام نهایت وجود ندارد. از وقتی که گفتم پایان یک هفته نمی‌گذرد و با این حال اینجا آمده ام و دوباره از نو شروع میکنم یا بهتر است بگویم همان خاطرات روزانه را ادامه می‌دهم.

_ تو زیرکی؛ خوب استدلال می‌کنی، هوش جسوری داری ، اما بیش از حد گرفتار پیش داوری های خودتی. نمیگذاری چشم هایت ببینند یا گوشهایت بشنوند و آنچه خارج از زندگی روزمره است برایت اهمیت ندارد.

_ چون خصلت او این بود که راه خودش را برود ، فارغ از اینکه چه کسی سرزنشش می‌کند.

_ تازگی دلایلی برای اشک ریختن داشته ام ، خدا خودش شاهد است، اما از آسایش پس از ریختنشان محروم بوده‌ام.

_ واقعیت امر این است که من فردی به شدت شکاکم.

_ از این به بعد چه بسا رنج بکشد هم در کار و از جانب اعصابش و هم در خواب از سوی رویاهایش.

_ حس کردم قلبم به سردی یخ شده ، اما حتی به ذهنم خطور نکرد که پا پس بگذارم.

_ رویایم بسار عجیب بود و کم و بیش نشان می‌داد چطور افکار بیداری در رویا ادغام می‌شوند یا به آنها تداوم می‌بخشند.

_ حیرت انگیز است که رویاهایمان چقدر ما را به بازی میگیرند و ما چه راحت خیال پردازی می‌کنیم.

_ فعالیت ناخودآگاه مغز کم کم اثر خودش را می‌گذاشت.

_ فقط از سر مهربانی بی رحم باشم.

_ گاهی فکر میکنم که همه دیوانه ایم و در حالی که گت مهارکننده به تن داریم از خواب بیدار خواهیم شد.

_ به کلی از فکر کردن می‌ترسیدم.

_ چون جرئت ندارم دست نگه دارم و فکر کنم.

_ حتی اگر مرگ نعمتی وصف ناپذیر به نطر برسد. باید با خود مرگ بجنگید.

_ هر چیز ناشناخته ای با شکوه به نظر می‌رسد.

_ همین که مانعی از سر راه برداشته شود، هرچه باشد_ اگر شده با مردن_ خیلی سریع دوباره برمی‌گردیم به اصول امید و نشاط.

_ چون دست کم هنگام خواب میتواند دغدغه‌اش را از یاد ببرد.

_ مرگ یاری عبارتی عالی و تسلی بخش است! من از کسی که آن را ابداع کرده سپاسگزارم.

_ به قدری خاطرات بد و فراموش کردنی دارد که اگر خواب موجب نسیان شود، برایش خوب خواهد بود.

_ نیم فکری اغلب در ذهنم وزوز می‌کند، اما می‌ترسم بالهایش را آزاد کنم.

_ یک بار انجام دادن ، تکیه گاهی است که با آن مغز کودک به مغز فرد بالغ بدل می‌شود و مادامی که هدفش انجام کارهای بیشتر است، هر بار مثل قبل به انجام همان کار ادامه می‌دهد.

_ میگوید چنان آرام خوابیده و مصیبتم را از یاد برده بودم که بیدار کردنم گناه بود.

_ دیوانه شده ام و اتفاقات ناگوار و فشار عصبی دراز مدت سرانجام مغزم را از کار انداخته.

_ تردیدی وجود نداشت که رفته رفته به خواب فرومیرفتم ، خواب با چشمان باز.

ادامه نوشته

Overwhelmed

اعصابم فلج شده... باید بخوابم... تف به این زندگی نکبت بار

پ.ن آه خدایا این زجر تموم شه... تا تموم شه یا خراب شه...

پ.ن ۲ اعصابم خرابه چیکار کنم؟ کتاب سفارش بده :|

ولی !

روبه روم نشست توی چشام نگاه کرد و گفت میخواستم حقوق بخونم و وکیل بشم ولی... به ولی که رسید توی دلم گفتم تو هم قراره حیف بشی!... مثل من توی جایگاهی که نمیخواستم و به خاطر ولی ها... لعنت به همه ولی ها!!!! روزی میاد که به خودت میگی کاش به خاطر ولی تسلیم نشده بودم و اون روز حداقل ۲۲ سالته... برای خودمون متاسفم ، غمیگنم و عزا دار!

کتااب کتاااب

کتااااب های جدید خریدم ^^

دوتا دیگه هم اینترنتی خریدم و توی راههه... به به بهتر از این نمیشه💃🏻

Time travel

درس خوندن تا این موقع از شب با مغز کاملا بیدار و فراگیر، تجربهٔ فراموش شده سالها!

Overtime

ما به بدی که فکر می کنیم و به خوبی که نشون می‌دیم نیستیم!...

Daydream

یک ساعت پیش توی ترافیک به جای ترمز گرفتن پامو روی گاز فشار دادم فقط خداروشکر که کلاچ گرفته بودم... باید دستگاهی اختراع شه هر چند دقیقه بهم تشر بزنه قبل از اینکه به حالت خوابیدن با چشم های باز و دی دریم برم...

Yo bro

🙄😵‍💫😌

یه چیزی رو حدس میزنم... درست یا غلط بودنش رو شاید هیچ وقت ندونم... ولی من همه جوره بهت افتخار میکنم...

Torture baby :|

کاش فردا به جای اونا، دوستای بلاگفام خونمون دعوت بودن... همین اتفاق باعث میشد مود من از :| به :) تغییر کنه...

Sometimes!

هم‌سن های من پارتی رفتن... من نشستم روی تختم ویولونم جلومه کتاب جنایی سفارش میدم پفک میخورم و الکی خوشحالم !