دارم یه اهنگ روسی گوش میکنم و همزمان تصمیم میگیرم در چه موردی بنویسم... کتاب هام رسیدن و همزمان تعداد بیشتری کتاب رو حضوری خریدم و تعداد کتاب هایی که باید بخونم زیاد شده...
به این فکر میکنم که رفتار هایی که گهگاهی از اطرافیان میبینیم همون چیزی هست که مدت ها در ذهنشون بهش فکر کردن و خواستن انجامش بدن...
به این نیت اومدم که راجع به دیشب و اخرین باری که سوار اون ماشین دوست داشتی شدم بنویسم... به شهریور و مهر ماه فکر میکنم و فشار عصبی اون موقع و حالا تقربیا رسیدم به آخر های آذر ماه و خداحافظی... تعداد مدرسه هایی که توی دوران تحصیلم عوض کردم به دلیل بهتر بودن موقعیت آموزشی قابل توجه وقتی ازم میپرسیدن میخوای بری فلان مدرسه به عنوان یه بچه زیر ۱۲ سال بدون لحظه ای مکث بله میگفتم و سوال بعدی ادم بزرگا با تعجب این بود پس دوستات؟ برای این سوال جوابی نداشتم. و حالا با ۲۳ سال سن وقتی بخوام جایی رو ترک کنم برای خداحافظی خودمو به زحمت نمیندازم حتی برای اعلام رفتن هم... اون خانم عینکی نمیاد؟ نه قشنگم نمیاد و نگفت که دیگه نمیاد...رفتی باید بره... و من و همه اونا رفتی هستیم... لحظه ای که در حال پیاده شدن بودم توی دلم گفتم برو آرزو میکنم همیشه همین طور زیبا و آروم بمونی...
عجب پازل سختی برای حل کردن شده:)
Запомни