پایان مهر ماه طولانی...

خب نفس های اخره مهرماه... و من بلاخره کمی حالم بهتر شده... شایدم به خاطر اینکه پیش تراپیستم بودم بهترم... بهم میگه به رفتن فکر کن حیف توعه اینجا... میخوای بمونی چیکار؟ ... بهت بها میدن؟ ... میگه بهت توجه میکنن این حالی چون نسبت به لیاقتی که داری بهت توجه نمیشه... حرفاش درسته... اینقدر راه های مختلف جلوی پامه که داره دیوونم میکنه... نمیدونم چیکار کنم ... چه راهی ...اه خدااا

میگه تغییر ایجاد کن از فشار کم کن وگرنه عادت میکنی و سال ها بعد تایمی بدون دلیل افسرده میشی... رفتم کتاب فروشی و بازم به خاطر تعداد کتاب هام جوری نگام کردن :| ... از هوا بگم که سرد شده و باز باید مثل ساکنین قطب لباس بپوشم... البته این هوا بسیار لذت بخشه... مشکل اینجا فقط کم خوابیه... غذا سفارش دادیم در راهه... اگه غذا نبود واقعا زندگی غیر قابل تحمل میشد...

Panic attack

روز خود را چگونه آغاز کردی؟ با حمله عصبی

پ.ن خواب استادمو دیدم چقدر دلم براش تنگ شده... توی خوابم بغلش کردم...

AMIDSHIP

تمام احساساتم در یک نقطه جمع میشن خشم!...

Hinder

غم هست، حال بد هست، استرس هست ولی این روزا کنترل بیشتری روشون دارم کاش بتونم با خشم هم به مدارا برسم...

پ.ن چقدر خوشحالم امروز حالش بهتره:) برعکس دوشنبه هفته قبل...

After hundreds of years

گاهی اوقات اجازه دادن و قبول کردن احساسات سخته و شجاعت می‌خواد... یکی از اون احساسات دلتنگیه... کم پیش میاد قبولش کنم و اعتراف کنم که دلم تنگ شده...

دلم برای بغل های آرامش بخشت تنگ شده... برای اون حس سبکی و بیخیالی کوتاه... برای همه چیز هایی که میشد از دید خوب نگاهشون کرد...

بفرما قبول کردم و میرم که ادامه کارهام رو انجام بدم:)

۲۰ دقیقه

۲۰ دقیقه دارم ، ۲۰ دقیقه دیگه در حال آماده شدنم که برم‌‌... بدنم کمی با این شرایط adjust شده... می‌توانستم متن کامل کنم ، یا بخشی از خلاصه داستانو بنویسم... اما خواستم اینجا دراز بکشم و برای ۲۰ دقیقه برای خودم باشم...کاش میتونستم پتو رو بکشم روی سرم و خواب بعدازظهر رو به شب پیوند بدم... ولی جاده منتظرمه... افکاری که با کاش شروع میشن و بعدش با ولی ادامه پیدا میکنن رودوست ندارم... حضرت حافظ می‌فرماید

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد...

Beneath the surface

با افکارم در جنگ هستم... می‌جنگم... فقط میدانم نباید پیروز شوند... اما چرایش را نه! ... میگوید بیماری روحی از بهم خوردن توازن ناقل های عصبی است... خب به توازن برگردند... گوشه ذهنم میگوید بگذار پیروز شوند... نمی‌توانم بدبختانه من مسئولیت پذیر نیستم... مسئولیت مرا پذیرفته... خواب راحت ندارم... پلک چشمم از اول صبح دیوانه ام کرده مدام می‌پرد... قلبم درد می‌کند... غذایم نصف شده هیچ از گلویم پایین نمی‌رود... اما به زور می‌خورم... چرا که ضعف شدید آن گوشه انتظارم را می‌کشد که زمین گیرم کند و این بار مسئولیت را به کارهای عقب مانده زینت دهد... نمیدانم چرا در این روزهای شلوغ افکارم شانه به شانه در پی ام هستند... مگر قرار نبود کار گریز فرار باشد؟... هستند... کار کنم یا نه هستند... خواب و بیدار هستند... چه هستند ؟نمیدانم!‌... چرا هستند؟ نمیدانم!... پلک چشمم عاصی ام کرده لحظه آرامش نمی یابد... در تخت نشستم ام حساب روزهای اینجا و انجا را می‌کنم... برای چندمین بار؟ ... خدا میداند... شمارش از دستم در رفته... کابوس می‌بینم... بیدار می‌شوم... هوا به شش هایم وارد نمی‌شود... احساس خفگی دارم ... شکمم تیر می‌کشد... صداهایی می‌شنوم... از ادم های مختلف... زنده ، مرده... آشنا ، غریبه... فرصت صحبت با کسی را ندارم... هیچ کس از وضعیتم خبر ندارد... تراپی را هفته به هفته عقب می‌اندازم... وقت ندارد ... وقت ندارم... در جنگ هستم...

Layi, layi, la

ندارمت... انگار بخشی از خودم را از دست داده ام..‌. شاید احساسات سرکوب شده ام و فشار محیط بر روح و جسمم که من را می آزارند و من نمیدانم چه هستند از این روزنه بیرون می آیند و من بهانه تو را می‌گیرم... بدم می‌آید که این بهانه گیری لحظه ای ماندگار نیست و یادم می‌آید که اشتباه است/بود...و من می‌مانم و چیزی که نمیدانم چیست... و به مرگ فکر می‌کنم اما این فکر هم لحظه بیشتر دوام ندارد و فرو می‌ریزد... و باز آرامش از من دور می‌شود... به چیزی بیشتر نیاز دارم... که نمیدانم چیست... تکه سنگ سیاهی در شب در جایی نامعلوم...

Need a copy

به یدونه کپی از خودم احتیاج دارم... تا بتونم کل روز رو استراحت کنم و اون به جای من تکالیف و پروژه انجام بده، دانشگاه بره، سر کار بره و دوستی هامو امتحان کنه...

Final day of the f ing week

متوجه شدم نیاز به حرف زدن و ازتباط با سایرین وقتی دورنم رنگ می‌گیره که از دنیای کتاب هام جدا می‌شم... با کتاب هام توی دنیای خودم که باشم نیاز به ارتباط نمی‌بینم..‌. تنهایی مفهوم جالبیه

یه خانم مهربون با دختر قشنگش کنارم نشسته... وسط نوشتن رشته افکارم رو برید...

Unstable

و من unstable ترین stable دنیام :|

و متأسفانه آدمم...

My soul left my body

نمیدونم دارم زیادی بزرگش میکنم یا حد نرمال ری اکت دادن به این جور اتفاق ها همینه... از همیشه بیشتر توی خلسم... کاش امشب حالم بد نشه... فشار عصبیم زیاده.. فردا شب توی جاده ام... اگه اون حال بشم کارم تمومه...

زنک کثافت تمیذاره ادامه بدم... بعدا ادتمه میدم.. اگه تا اون موقع منفجر نشم

یه روز خوب و اروم بود... از سر کار برمی گشتیم...یکی از بچه ها با ماشین اومده بود و پیشنهاد داد تا دانشگاه با هم بریم... سوار شدیم... هنوز ۵ متر از محل کارمون دور نشده بودیم که دوتا پسر بی همه چیز با موتور میزنن به ماشین... تکون تکون خوردن و صدای موتور گیر کرده زیر ماشین... صدای گاز خوردن الکی... پرت شدن او دو تا عن روی کاپوت... دنده عقب... موتور فاکی در اومد... به خودم گفتم نه ... حداقل امروز نه... ادمی که تا یک ثانیه قبلش با حس و انرژی بالاش حالمون و خوب کرده بود... خستگیمون رو کم کرده بود... پیاده شد یه نگاه به ماشین انداخت... اومدم بگم هانی ماشین اوکیه؟... چشای مثل دو تا کاسه خون شده بود... اولین جمله ای که گفت... بچه ها شما خودتون برگردین... جلو بندی ماشین... سپر و چراغ ها ... لعنتی حداقل امروز نه...

ادامش بعدا

ادامه میدم بااینکه حوصلشو مدارم ولی میدونم اگه ادامه ندم نصفه میمونه چون فردا بدو بدو زیاد دارم...

اون لحظه اون حس اون تغییر اون چشم ها ... اون صدا... وقتی اجازه میدم مغزم لحظهرو تصور کنه حس میکنم سرم داره گیچ میره... انگار یه اون لحظه هزار بار تکرا میشع و بعد مثل یه طوفان در هم می‌پیچه...

امشب کلی با راننده مربوط صحبت کردم... حس خوبی دارم ولی باز هم نمی‌تونم اعتماد کنم بهش... اون قسمت مغزم خراب شده... دختر خودساخته ای هست که تحت شرایطی کل مسؤلیت کارهایی که میکنه رو به عهده می‌گیره... منطقیه... اما میتونه احساساتی هم باشه.‌‌.. حس میکنم کسی بهش خیانت کرده... قویه... براش چیز های خوب ارزو میکنم....

ولی ترجیح میدم باهاش فاصلمو حفظ کتم چون میقرماد صمیمیت اضافی با کسی که همکارته حرفه ای نیست... حتی میخوام پامو از این هم فرا تر بذارم و بگم صميميت به طور کلی حرفه ای نیست...

اخرین جمله صحبت اول و اخرمون ... مرسی که باهام صحبت کردی

پایان این روز

Weightless...

نمیشه نیاز درونی ادم رو به ارتباط نادیده گرفت :| متاسفانه نمیشه... من که تقریبا نصف هفته سکوت در پیش دارم... گاهی واقعا دلم میخوادباکسی صحبت کنم ...راجع به هر موضوع مسخره‌ای :| ولی باز هم به حرف نزدن میگذره :| ... تمام روز چشمم به همون میانگین ۸ دقیقه ۸ تا ۹ شبه... با تنها ادمی که منو به این دنیا وصل کرده... اتفاق دیگه هم افتاده... ولی میدونم من برای دور نگه داشتن ادم ها استعداد ذاتی دارم... میفرماد پشیمون میشی... میگم به درک ... من به طرز فاکی خستم... میفرماد خستگی روانی باعث خستگی جسم میشه... میدونی این روزا چه میکنم ... دلوژن... ایگنوریشن... ایا اگر جای دیگه ای بودم خوشحال تر بودم؟.. یا همین بود :|...

اهنگ dear my friend از یونگی حال اون ته ته قلبمه... اون بخشی که بهش توجه نمیکنم... اون حالی که میدونی انجام دادن کاری اشتباهه و انجام نمیدی ولی دلت یه جوری میشه...

My passive suicidal ideations are back , I wanna die some how, some way, soon...

Nobody knows

میگریم از درد ریشه کرده در قلبم...

به خودم میگویم اگر کسی پرسید میگویم نبود توست... و ادامه میدهم چه دوستی عمیقی داشتیم و از رفتنت غمگینم‌...

اما من فقط از درد خود میگریم...

It's not just you( walking, going far away)

وقتایی که فشار روانی دارم و کنترل از دست میدم و فکر میکنم مشکلاتم فقط برای منه!... از کاه کوه می‌سازم:| و اگر اخرین سد دفاعی که هیچی نگفتنه رو خراب کنم معلوم نیست چه افتضاحی به بار میارم...

This shit is killing me, making me a maniac

مبدا : مکان همیشگی ، عادت ، زهر و پاد زهر

مقصد : دژ ضحاک

وضعیت روانی : on the edge

Zone out

یه لحظه که برمیگردم همون لحظه یه چیز جدید یاد میگیرم... و دوباره زون اوت میشم... :| چراااااااااا

The Enemy

_ ... it's not the kind of book I'd want to read.

_ Everything always seems to come back to money and politicians, I thought to myself. Are they really the best people to decide?

_ And we all lived happily ever after. At least, that's what would have happened in the old-fashioned kind of story we all used to read when we were children...

_ ... * We have met The Enemy, and He is Us.* ( so much of a hidden meaning)

ME , MYSELF AND I

گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همه ذرات تن خودم را بدقت جمع‌آوری میکردم و دودستی نگه میداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله‌ها نرود.

* بوف کور*

* صادق هدایت*

Conspiracy

چی عذابم میده؟

توقع بالا و امکانات کم... آموزش در حد خر لنگ انتظار کاری چیتا...

نمیخوام بذارم این افکارم کل مغزمو اشغال کنن... در حد چند کلمه از این کشور متنفرم...

چرا امکانات کافی دقت کنین کافی نه امکانات زیاد... نیست... محیط انسانی نیست میتونه طویله حیون بشه... به اون حیون هم ظلم میشه...

برید بمیرن

I want a pet

دلم میخواد یه پاپی به سرپرستی بگیرم... بغلش کنم ببوسمش... حسی که سگ ها بهم میدن رو با هیچ چیز دیگه ای نمیتونم داشته باشم... وقتی دمشون رو تکون میدن و دستمو با زبون کوچولوشون خیس میکنن... یا بالا و پایین پریدن و ذوق کردنشون...

چقدر هاپو لازمممم...

شاید روزی اتفاق افتاد...

Current situation

Waiting for peace...

'''0

باید اشک ریخت هر کس به عنوانی...

باید اشک ریخت...

''0

اگه قلبم یه لحظه همکاری کنه این قدر تند تند خون نفرسته به بدنم که صداشو توی گوشم بشنوم من ببینم دارم چه گوهی میخورم...

'0

چرا قلبم داره از جاش در میاد...

این بغض لعنتی چرا تموم نمیشه...

لعنت به گورت...

0

حادثه رخ داد...

و من تا نفس داشتم گریه کردم... حالا وقتشه که خودمو جمع و جور کنم و دوباره عادت کنم... عادت کنم به این شرایط غیر منطقی و بیخودی... به بزرگسالانی که اعتقادات القایی دارن... به بی لیاقتی... به بی‌شعوری... به جمع زیادی از مردانی که احترام و شخصیت رو نمیشناسن... جای خوب ماجرا یه بخش کوچیک از افرادی هست که میشه باهاشون کنار اومد...

کنار اومد... چقدر این کلمه بهم حس پوچی عمیقی میده... کنار اومدن یعنی هیییییییچ کاری از دستت برنمیاد و باید صبر کنی و سکوت...

سرما رو بیشتر حس میکنم...

1

شب قبل از حادثه...

پ.ن کتاب زندگی نامه تیمور که میخوندم نوشته شده بود که بعد از مدتی درشهر موندن و استراحت کردن و ... از عادت جنگ رفته بوده... و بعد از اون دیگه به مدت طولانی در محل راحت استراحت نکرده... :|

حالا شده حکایت من...

Undercover

دلم میخواد یه خداحافظ بنویسم و نقطه هم انتهای خط بذارم...

و دقیقه بعدش نباشم.

2

موقعیت : دو شب قبل از حادثه...

حق

میگوید حق منه ، منم از اون زندگی حقی دارم...

حق؟ عجب کلمه نا آشنایی در این دیار...