نمیدونم دارم زیادی بزرگش میکنم یا حد نرمال ری اکت دادن به این جور اتفاق ها همینه... از همیشه بیشتر توی خلسم... کاش امشب حالم بد نشه... فشار عصبیم زیاده.. فردا شب توی جاده ام... اگه اون حال بشم کارم تمومه...
زنک کثافت تمیذاره ادامه بدم... بعدا ادتمه میدم.. اگه تا اون موقع منفجر نشم
یه روز خوب و اروم بود... از سر کار برمی گشتیم...یکی از بچه ها با ماشین اومده بود و پیشنهاد داد تا دانشگاه با هم بریم... سوار شدیم... هنوز ۵ متر از محل کارمون دور نشده بودیم که دوتا پسر بی همه چیز با موتور میزنن به ماشین... تکون تکون خوردن و صدای موتور گیر کرده زیر ماشین... صدای گاز خوردن الکی... پرت شدن او دو تا عن روی کاپوت... دنده عقب... موتور فاکی در اومد... به خودم گفتم نه ... حداقل امروز نه... ادمی که تا یک ثانیه قبلش با حس و انرژی بالاش حالمون و خوب کرده بود... خستگیمون رو کم کرده بود... پیاده شد یه نگاه به ماشین انداخت... اومدم بگم هانی ماشین اوکیه؟... چشای مثل دو تا کاسه خون شده بود... اولین جمله ای که گفت... بچه ها شما خودتون برگردین... جلو بندی ماشین... سپر و چراغ ها ... لعنتی حداقل امروز نه...
ادامش بعدا
ادامه میدم بااینکه حوصلشو مدارم ولی میدونم اگه ادامه ندم نصفه میمونه چون فردا بدو بدو زیاد دارم...
اون لحظه اون حس اون تغییر اون چشم ها ... اون صدا... وقتی اجازه میدم مغزم لحظهرو تصور کنه حس میکنم سرم داره گیچ میره... انگار یه اون لحظه هزار بار تکرا میشع و بعد مثل یه طوفان در هم میپیچه...
امشب کلی با راننده مربوط صحبت کردم... حس خوبی دارم ولی باز هم نمیتونم اعتماد کنم بهش... اون قسمت مغزم خراب شده... دختر خودساخته ای هست که تحت شرایطی کل مسؤلیت کارهایی که میکنه رو به عهده میگیره... منطقیه... اما میتونه احساساتی هم باشه... حس میکنم کسی بهش خیانت کرده... قویه... براش چیز های خوب ارزو میکنم....
ولی ترجیح میدم باهاش فاصلمو حفظ کتم چون میقرماد صمیمیت اضافی با کسی که همکارته حرفه ای نیست... حتی میخوام پامو از این هم فرا تر بذارم و بگم صميميت به طور کلی حرفه ای نیست...
اخرین جمله صحبت اول و اخرمون ... مرسی که باهام صحبت کردی
پایان این روز