شجاعت...
شجاعت دختران سرزمینم باعث غروره...
شجاعت دختران سرزمینم باعث غروره...
اهنگ back to me the rose منتشر شد...
یادم باشه لپتاپم اوردم اپلودش کنم اینجا...
کاش میشد بعضی حس ها و موقعیت ها رو فریز کرد واسه بعدا... وقتایی که دورم ازت یا دست و پاهام زنجیر شده به جای نامعلوم یا وقتایی غرق میشم توی افکارم و نفسم بند میاد... مثلا حس خوب من توی بغل تو، یا صدای قلب قشنگت ، یا صدای مهربونت، یا اون جمله کوتاهی که منو باهاش صدا میکنی و میدونم که فقط مخصوص منه... خیلی دوست دارم... تنها عشق واقعی مخصوص توعه... اینکه میگن بهشت ریز پای ماماناس در نظر اول کلیشهای میاد... من میگم هر چیز زیبایی که توی دنیا هست اگه دنبال منبعش بگردیم میرسه به قلب کسایی مثل تو ...
این روزا به طور مداوم دو بو رو حس میکنم، بوی خون دستگاه تنفسم که دیگه بهش عادت کردم و بوی عطر هایی که سالیان دور آدمای محبوبم ازشون استفاده میکردن... در حالی که من برای ماه ها از یه ادکلن استفاده میکنم که هیچ شباهتی به هیچ کدوم نداره...کمد، لباس تنم، چمدونم هر نقطه اتاقم بوی متفاوت میده... نمیدونم شاید دارم عقلمو از دست میدم...
احساس میکنم بدنم توی استخر سیمان دفن شده واقعا این حجم سنگینی و درد عجیبه!...
مهمون نچسب و سگ بگاد... این بعد از ظهر تموم شه نصف فشار روانی من کم میشه... چراا این همه مهمون دعوت میکنی زن؟؟؟؟!!!! جماعت حزب باد ، دورو ، بی مصرف .... اهههههه خداااا من اینا رو امشب نکشم
پ.ن لایف هک بگم ، چگونه از معاشرت با مهمون گاو پرهیز کنیم؟ این گونه خودتون وقف آشپزخونه کنید وکاری که ماشین ظرف شویی انجام میده رو انجام بدین مثل من :/ فقط کمر درد بعدش ساید افکتشه... که به نظر من به حرف های مسخره خاله زنکی می ارزه...
عزیزکم؟!... دلتنگم... و زبانم بند امده... قلبم فشرده میشود... بیخوابی و خستگی تمام وجودم را گرفته... احساس میکنم تمام قدم هایی که برداشته ام اجبار و مصلحت بوده... برای خودم نبوده ام... دلم میخواد کشوها را دانه دانه باز کنم و هر قرصی به دستم رسید را فرو دهم... جایی از وجودم درد میکند... نمیدانم مرهمش چیست... از بندهای نامرئی بر دست و پاهایم خسته شدم... از خود خسته ام... بغضم را فرو میدهم... اما اشک هایم سرازیر میشوند...
+ میخوام موهامو کوتاه کنم ...
مامانم به هفتاد روش سامورایی دست میزنه که منصرفم کنه... عروسی فلانی همین روزاس ، من میخوام مهمونی بگیرم... میخوایم بریم مهمونی ... نهههه چراااا گناه من چیه دخترم موهاشو بلند نمیکنه... من دلم میخواد موهاتو ببافم... آی خدا این چه دختریه به من دادی...دخترای مردم موهاشون اندازه قدشونه... یکم تحمل کن تا اندازه ای بشن بتونی ببندیشون نظرت عوض میشه... و هزار مونولوگ دیگه!!!
+ من کوتاه کردم :)
● بخاطر افسردگیمه؟؟
نیمی از من میخواست زندگی کند؛ نیمی دیگر در آرزوی مرگ بود. حال اما هر دو را از خود بیرون راندهام و کالبدی خالی از من ماندهاست که نه زندگی میکند و نه میمیرد؛ تنها در انتظاری پوچ و بیسرانجام به سر میبرد...
از زیبایی های گوش کردن به یک آهنگ به مدت طولانی اینه که بدون هندزفری هم میتونم توی سرم بشنوم و بهش گوش کنم...
خب بخش اعصاب خرد کن امروز این بود که اپلیکیشن mindset از dive studio رو دانلود کردم بعد متوجه شدم برای گوش کردن به اپسود ۲ به بعد باید اشتراک پریموم داشته باشم... و من نمیدونم چه طوری باید پریمیومش کنم...
اگه جایی رو میشناسید که برنامه ها رو پرمیوم میکنه بهم معرفی کنید لطفا... پیشاپیش ازتون ممنونم...
بدترین قسمت تموم کردم کتاب یا سریال همین تموم شدن و به پایان رسیدنه... با شخصیت ها سفر کردن در داستانی که جذابه برام... به خاطر همین جذاب بودن مدت کوتاهی طول میکشه که تموم شه... و من غمگین از به پایان رسیدنش...
اگه اونجا بودم همین امروز از تراپیستم وقت میگرفتم... امروز از اون روزهایی که نیاز دارم باهاش حرف بزنم...
به صداهای توی ذهنم " لعنتی ها خفه شید! "
_ دستانم را از هم گشودم، دانه های برف را گرفتم ، و به آب شدنشان بر نوک انگشتانم نگاه کردم. احساس لذت بخش نومیدانه ای داشتم، اما در حقیقت نتوانستم با این دقت ابرازش کنم؛هنوز دایره لغاتم خیلی محدود بود و تور واژگانم هنوز آنقدر گشاد بود که با آن نمیتوانستم این احساس را شکار کنم. به چنگ آوردن دانه های برفی که به نیستی میگرایند، به گونهای شبیه به چنگ آوردن خوشبختی است،یک حس مالکیت که به سرعت راه به هیچ باز میکند این به یادم میآورد که خارج از این خانه دنیایی وجود داشت ، یک دنیای بی کران با زیبایی تصور ناپذیر، دنیایی که در حال حاظر در دسترس من نیست. آن خاطره بارها و بارها در طی این سال ها در من بیدار شده است. گویی بدبختی پیرامون آن لحظه کوتاه آزادی ، شعله کوچک آن را درخشان تر میکرد؛ نوری کوچک در میان تاریکی ها.
_ روی کاناپه نشستم طبق عادت همان جایی نشستم که پیشتر در طول درمان می نشستم؛ گوشه سمت چپ!...
_... میخ شده بود. بالا ، گوشه سمت چپ!...
_ پنجره را باز کردم و دستم را بیرون بردم. گلوله برفی را گرفتم . محو شدن آن را تماشا کردم ، که از سرانگشتانم ناپدید میشد. لبخند زدم.
و دست بردم تا یکی دیگر بگیرم.
کاش میتونستم حنجره تو به خاطر صدای آرامش بخشت ببوسم!...
وقتی توی تختم نمیخوام از جام پاشم... دلم میخواد بتونم تمام روز بخوابم شبو بخوابم فردا رو کلا بخوابم... همش خواب باشم... بدون سر و کله زدن با بیخوابی ناشی از خواب زیاد... اما نمیشه...
نمیخوام صورتمو بشورم... نمیخوام صبونه بخورم... نمیخوام کتابی که شروع کردمو ادامه بدم... نمیخوام کارهایی که باید تا قبل از رفتن دوباره باید انجام بدمو شروع کنم... نمیخوام ویولون بزنم... نمیخوام خرید برم... نمیخوام هزار و یک کاری که روتین روزانه من هستن رو انجام بدم...
ولی اگه پانشم... اگه به پوستم نرسم... اگه کتاب نخونم... اگه خرید نرم... اگه برای ایجاد تغییر توی زندگیم تلاش نکنم... اگه روتین عادی و سبک زندگیمو انجام ندم... نمیتونم خودمو برگردونم... میدونم که روز به روز بد تر میشم.... برمیگردم به دارو .... و توی این دوران از زندگیم نمیتونم و نباید تحت تاثیر دارو باشم...اگه دوباره به قله برسم دیگه نمیتونم برگردم...
پس به زور هم شده از خواب پامیشم... از تختم که راحت ترین مکان روی زمین برای منه جدا میشم...در طول روز به خودم نهیب میزنم و ادامه میدم و سعی میکنم صدای لعنتی توی سرمو خفه کنم... حتی اگه تصمیمات اشتباه بگیرم!... بلاخره ازشون یاد میگیرم :)
باید از بعضی ادما یه خاطر قدرت و آرامشی که از کيلومتر ها دور تر با صداشون ، با اهنگشون ، با نوشته هاشون بهم میدن تشکر کنم... کاش میتونستم محکم بغلتون کنم...
BTS,YOONGI ,WOOSUNG & BLACK ROSE
دوستون دارم💖
پ.ن امشب black rose از the rose برام لذت بخشه...
یه چیز همین الان یادم افتاد...
کودکیم بابام ازم متنفر بود...جوری نگاهم میکرد که کاش تو نبودی فلان فلان شده... توی دعوا ها من همیشه ساکت بودم و نگاش میکردم یا صدای پایینو داشتم... حالا جامون عوض شده من از اون متنفر شدم... توی دعوا صدای من بلندتره... چه زیبا منو جای خودت نشوندی!... اون سمت چه حسی داره؟
* از خودم بدم نمیاد که زمانی خیلی دوستش داشتم... هر چیزی لیاقت دوست داشته شدن داره تا خودش خرابش کنه!...
از اینکه خواهرم شباهت هایی به من داره هم خوشحال میشم هم میترسم!...
یه اهنگی بود که میگفت یارو با چشم میخواد تو رو حامله کنه؟...
امروز عصر رفتم پارک کنار خونه ... چند تا پیرزن که میشناختنمون اومدن و سلام و احوال پرسی... یکی شون به مامانم میگه دخترتون هستن؟ نه دخترش نیستم پسرشم شایدم شوهرشم واه.. بعد چشم و ابرویی برای مامانم میاد که بیا و ببین... خب پیرزن خرفت من کنارشم میبینم چشام که کور نیست... اه چقدر از نگاهش بدم اومد... چقدر از رفتار و حرکاتش حالم بهم خورد... ادم توی اون سن یکم وقار و شخصیت داشته باش زشته....عصبانی شدم از چشام خشم شعله میکشید... دلم میخواست با دستام چشاشو از کاسه دربیارم که دنیا رو با نگاه کثیفش زشت نکنه... هنوز نتونستم با این بخش گه زندگیم که از ۲۱ سالگی شروع شده کنار بیام... حیف گه که به اینا نسبت داده شه...
ر... نمیدونم علارغم نسبت فامیلی نزدیک چی باید صداش کنم...ر__ لطفا لطفا با اینکه ما به یک ورمون هم نگیریمت کنار بیا تو واسه من وقتی کودک بودم مردی واسه مادر و خاله من هم ۵ ، ۶ سالی میشه... لطفا ادای ادمای انسان دوست و دلسوز در نیار من یکی حوصله شو ندارم...
مرسی... اه
_ نوشیدنی مینوشم، نقشه های قتل رو می چینم.
_واقعا مایلی داستان زندگی کثیف منو بشنوی؟ + چطور میتونم بگم نه!
_ راستش رو بگم ، من فکر نمیکنم لزوما قتل به اون اندازه ای که مردم تصور میکنند بد باشه، همه میمیرند. آیا فرقی میکنه بعضی از آدمهای بد، از موعد زوتر بمیرند؟ مثلا... به نظر میرسه از اون نوع آدمها باشه که به کشتنش می ارزه...
_ همه چیز معنا پیدا کرد. چرا باید گرفتن جان یک نفر این قدر وحشتناک تلقی شود؟ هر لحظه افراد جدیدی به این سیاره پا میگذارند، و روزی هم تمام افراد روی این سیاره میمیرند، بعضی ها مرگ وحشتناکی دارند و مرگ بعضی هم مثل برگی است که خیلی راحت از درخت میافتد تنها دلیل واقعی که قتل این قدر ناپسند در نظر گرفته میشود به خاطر بازماندگانشان است. آنهایی که محبوب و دوستداشتنی هستند. ولی اگر کسی واقعا دوستداشتنی نباشد چه؟
ساعت های زیادی که خیره باشم به کتاب و سعی در خوندن و فهم جزئیات داشته باشم ( با اینکه همیشه روابط انسانی و اسم شخصیت ها و توصیفات مکان و لحظه برام خارج از حوصله هست) حالم مثل هنگ اور بعد از مصرف زیاد الکل و مستیه... سردرد دارم از نوعی که نمیدونم کجای سرم درد میکنه و سنگینه... اگه بتونم بخوابم عالیه ولی نمیتونم چون قبلش کلی خوابیدم... حال عجیبی که هم میشه ازش لذت برد و هم عذاب کشید و هم نفهمید چی داره میشه!...
یه خاطره توی ذهنمه... از زمانی که توی آپارتمان زندگی میکردیم و اتاق من پنجره های سرتاسری به خیابون داشت... دم غروب و چراغ های اتاقم خاموش بود... مثل گرگ و میش اول صبح که هم روشن و هم تاریکه... و من دزیره میخوندم کتابی که تا اون سن قطور ترین کتاب برام بود... شاید نزدیک ۸۰۰ صفحه...و من از لحظه ای که چشامو باز میکردم تا لحظه ای که میخواستم بخوابم خوندن ادامه میدادم... اون عصر برام هنوز زندس... با سردرد مخصوص وقت کتاب خوندنم و تاریکی!
Phase me از Woosung اهنگیه که این روزا دوستش دارم!...
*it just don't phase me at all* با صدای کیتار الکتریک کامبینیشن زیباییه...
میترسم... از اینکه سال ها بیان و برن و من همچنان زنده باشم!...
احتمالا ویولون شروع کنم...
نرگس قشنگم تولدت مبارک
از guilty pleasure هاتون برام بگید...
دوستای بلاگفاییم دلم براتون تنگ شده...
نرگس، هدیه، دختر کاکتوس هر جا هستین دلتون شاد...
تنها راه حل باقی مونده اینه که مغزمو از سرم دربیارم با سیم ظرف شویی به جونش بیفتم...
فراموش میشوی گویی که هرگز نبودهای، همچو مرگ یک پرنده…
وقتی تصمیمی میگیری یا کاری انجام میدی چه درست چه اشتباه" باید" عواقبشو به عهده بگیری چه عادلانه چه ظالمانه...
وقت داشتن برای فکر کردن کشندس... افکاری به ذهنم میان که نباید بیان... خاطراتی که نباید یادم باشن...حالی که نباید میداشتم... و همشون نشونه یه چیزه... من هموز خوب نشدم... هنوز افسردگیم دستمو ول نکرده... هنوز محکم بغلم کرده... گاهی نمیفهمم چون سرم خییلی شلوغه... چون میدونم اگه اون موقعیت رو خراب کنم وضعیت فیزیکی زندگیم خراب تر میشه... پس انجامش میدم و بریک دون رو به تعویق میندازم...
بدم میاد از حضورت اینجا بدم میاد از همه تلاش های مسخرت واسه بهتر کردن رابطه مون بدم میاد... از حرف های مسخرت بدم میاد... از تمام فامیل هات بدم میاد... اره نمیتونم ببخشم...به خاطر توعه که من حسرت آرزوهامو به دوش میکشم...