من فقط میخوام همه تلاشم رو بکنم.
Self-care
هر شب مو های دختر کوچولوی درونم رو شونه میکنم، میبافم و بهشون کش های رنگی رنگی میزنم، میبوسمش و کلی نازی نازیش میکنم. اشکالی نداره، هر اتفاقی افتاده اهمیت نداره، مهم اینه با خودت مهربون باشی، همه چیز درست میشه... فقط کافیه یک قدم بر داری، یک قدم کافیه، هر روز تلاش کنی، جنگ ادم ها متفاوته، درد هیچ کس بی ارزش نیست. بوس به هر کسی که با تمام شرایطی که هست سعی میکنه. افرین به تو.:)
Game/ war
زندگی چرخ چرخ میخوره برت میگردونه و با ارزوهای جوونی روبه روت میکنه، توی ذهنت میچرخه چی میشد اگر میرسیدم؟ چی میشد اگر همونی می شد که میخواستم؟ واقعا چی میشد؟ یه استادی داشتم میگفت برای تصمیم گرفتن سخت فکر کن بالا پایین کن بعد تصمیم بگیر ولی وقتی تصمیم گرفتی دیگه دل دل نکن. شاید باید همین راهکار رو استفاده کنم.
یعنی دو سال دیگه که این پست رو بخونم چه حالی دارم؟ خوشحالم؟
نشونه
ایا این پستی که به صورت رندوم برام بالا اومده نشونه بود؟ باید دوباره انجامش بدم؟ این بار به روش دیگه ای؟
ای بابا
نمیدونم چرا سیستم بدنی من این طوریه تا یک کار رو توی برنامه جا بدم بیچاره میشم بهش که عادت کنم نمیتونم انجامش ندهم... اگر برنامه چند روز اجرا نشه تا دوباره خودم رو عادت بدم دهن سرویس میشه...
Nah
اومده میگه همون کت شلوار مشکی مهمونی منو بپوش ولمون کن زن. فقط دلم میخواد امشب تموم شه. نمیدونم اون همه ادم رو چطور تحمل کنم. امروز زبانم نمیتونم بخونم :(
مهمونی/زجر
مهمونی افتاد سهشنبه... نمیدونم من چرا اعصابم خراب شده و بی دلیل استرس دارم اصلا به من چه! مگه مهمونی منه؟! ولی خب بهتر شد سه شنبه تموم میشه میره بعدش روی برنامه ها و روتینم تمرکز میکنم...
تابستون خیلی عجیبی بود!
Kept it to myself
دیشب spontan بهم میگه دوباره کنکور بده سراسری یا ارشد هر کدوم دوست داری، میدونم رتبه میشی. چیزی که بهش نگفتم اینه که سراسری من رتبه شدم سه رقمی. این بشر هنوز نتونسته از اون دوران گذر کنه میگه فراموش کردم، گذشتم و... ولی نه داره خودشو گول میزنه... همه چیز با جزئیات به یادش میاد. کاش زودتر اون دوران رو فراموش کنه و ارامش نسبی بهش برگرده... امیدوارم زودتر تصمیم نهایی شو بگیره بین این همه گزینه برای اینده نگرانشم ول چرخیدن و هیچ کار مفیدی نکردن رو انتخاب کنه... براش ارزوی بهترین ها رو دارم حتی اگر هیچ وقت حضوری نبینمش...
Spontan
بعضی ادم ها از گذشته ی فراموش شده راهشون رو به حال باز میکنن... و وقتی حرف میزنن در مورد بازه های زمانی کارهاشون میگن، متوجه میشم درسته که دقیقا همون تایمی که اون ها در حال انجام فعالیتی بودن من اون کار رو ترک کردم اما انگار سرنوشت بوده که باعث شده با هم اشنا بشیم نه به عنوان لاور به عنوان دوست دور... انگار درسی داشته این ادم که لازم بوده یاد بگیریم... دید جدیدی به زندگی پیدا کنم... در مورد مسائل خاصی اطلاعاتم بیشتر بشه...
انگار باید با هم روبه رو میشدیم... هر چقدر من ناآگاهانه فرار کنم... هر تصمیمی بگیرم... تامینگش جابه جا شده ولی اشنا شدنه از کنترلمون خارج بوده....
تفاوت/ شباهت
امروز که بدو بدو های اداریم تموم شد بابام نون تازه خرید که صبونه بخوریم. البته من یه دور ساعت ۳ صبح صبونه خورده بودم واسه من صبونه دوم حساب میشد. خلاصه شما دو تا ادم رو تصور کن صندلی عقب ماشین نشستن و بینشون سفره صبونس و مثل دو تا از جنگ برگشته در حال میل فرمودن! در همین حین ماشین عقبی هم اقا پسر جوونی سمت راننده نشسته بود. از دید من پسره به سن ازدواج نرسیده بود فکر کردم مثلا خواهرشو اورده و منتظرشه اما یهو صدای سلام عشقم به گوش رسید. بابام که خودشو زد به نشنیدن منم برگام ریخته بود خدایا نه به اون تیپ و قیافت خواهرم نه این شیوه ابراز علاقت. خلاصه که این دو کبوتر عاشق مثل اینکه با هم خیلی حال میکردن سه ساعت طول کشید تا ماشین رو روشن کنن و راه بیفتن. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشن با همدیگه. اما به این فکر کردم که این سبک زندگی رو هیچ وقت نخواستم/ نمیخوام و خواهم خواست.
این هم اخرین خاطره از دوران کارشناسی و خداحافظ..
Forever is just a word
اهنگ 44 ووسونگ در حال پخش شدنه... چقدر منتظر این شب بودم... چه شب هایی که بدو بدو از کلاس میرفتم خوابگاه، کوله مو بر میداشتم، برگه خروجم رو چک می کردم، اسنپ میگرفتم، سرسری از بچه های اتاق که تازه از کلاس اومده بودن خداحافظی میکردم، کفش هامو میپوشیدم، کلاهمو سرم میکردم، ماسکم رو بالا میکشیدم و در عین حال نگاهم به گوشیم بود که اسنپ کی میرسه، طول محوطه رو با قدم های بلند طی میکردم، از نگهبانی رد میشدم، حواسم به ماشین ها و پلاک هاشون بود، سوار اسنپ میشدم و نفس راحتی میکشیدم چون میدونستم به موقع و حتی زودتر ترمینالم و چه لذتی میبردم از شب شهر، چراغ های مغازه ها، ترافیک، سرمای هوا، سنگینی کوله پشتیم و ساک دستیم و کیف شونه ایم، تیپ کامل مشکیم و پالتو بلندم که عاشق مدلش بودم و بوت های چرمم که کمی خاکی بودن چون اون چند روز فقط بدو بدو داشتم و حالی برام نمی موند که با ابر مخصوص تمیزشون کنم. پرداخت اسنپ رو انجام میدادم و اروم و بی صدا ولی هشیار از اطرافم لذت میبردم. وقتی به ورودی ترمینال میرسیدم خودمو جمع و جور میکردم تا پیاده شم.راننده که توی پیچ جلوی در ورودی ترمز میکرد تشکر کوتاهی میکردم و پیاده میشدم. اون ها هم بسته به حوصله و فرهنگشون جواب میدادن. یه نفر حرفم رو نادیده میگرفت و فقط میخواست زود تر پیاده بشم که بره به کارهاش برسه، نفر دیگر جوابمو میداد و برام ارزوی سفر خوبی میکرد، یه بار هم اقا پسر راننده ماشینش رو پارک کرد که برلی جابهجایی وسایلم کمکم کنه که بهش گفتم خودم میتونم. نمیخواستم به هیچ موجود دو پایی اجازه بدم سکوتم رو بشکنه و ذهنم رو درگیر کنه. سنگینی کوله و ساک دستیم احساس میشد که به دفتر نعاونی میرسیدم و شماره بلیطم رو که اینترنتی همون لحظه ای که شهرم رو ترک میکردم خریده بودم به مردی که پشت پیشخوان نشسته بود میگفتم. بلیطم چاپ میشد و از در پشتی میرفتم سمت اتوبوس ها که همون همیشگی رو پیدا کنم. راننده، شاگردش و حتی اون اقا که برای مدیریت مسافرها و صندلی هاشون میومد وخیلی شبیه داییم بود منو توی ذهنشون داشتن. خانم سرتاپا مشکی که به طرز عجیبی اتوبوس استان کناری رو سوار میشه و چند ساعت بعد توی یکی از شهرهای بین راه پیاده میشه. راننده حتی جایی که پیاده میشدم رو یاد گرفته بود. سه شنبه شب ها تک صندلی دوم کنار فلکه ابتدای شهر پیاده میشه و سوار ماشینی میشه اگه از نیم ساعت قبل منتظرشه. اون صد وهفتاد و خورده ای راه برام مثل رویا بود. خستگی روزهای قبل، شیرینی هوای سرد، جاده و زیباییش که شب ها بیشتر میشد و صدای موزیک های مورد علاقم وقتی صندلی رو عقب میدادم معنی واقعی و ملموس لذت بود.اونقدر لذت بخش که دوربینم رو باز میکردم و از جاده و ماشین ها عکس میگرفتم. یک شب اقای راننده موزیکی گذاشته بود که پسندم بود و فیلم گرفتم صدای موزیک، چراغ ماشین های لاین مخالف ، جاده و... فردا اخرین روز این سفره، پرونده این بخش هم بسته میشه و باید دید زندگی برای مرحله بعدی چه چیزی رو برام تدارک دیده.
پایان.
So what now
دیگه کم کم دارم به روزهای پایانی و ساعت های پایانی نزدیک میشم. چقدر در طی این چهار سال به خودم گفتم کی برسه شب اخر. اولین عصری که پامو خوابگاه گذاشتم و از شدت فشار عصبی در حال نابودی بودم، خانم های نه چندان محترمی بودن که امتحان اخرشون بود و حسابی خوش حال بودن. تا صبح اهنگ گذاشتن، رقصیدن، سروصدا کردن و اخرش هم گریه کردن. منو که سروصداشون نابود کرد. به خودم مسگفتم خوش به حالشون از این خراب شده میرن کاش منم مثل اینا بودم. حب اینم اخرش. تفاوتش اینکه که من همش توی جاده هستم تا خوابگاه. حقیقتا جاده و ماشین هاش برام حس خوشایند تری دارن تا خوابگاه و سکنش... فردا هم حوصله نداشتم برم جلسه به بهانه امتحان کنسل کردم. کاش حداقل یه چیز سازنده و به درد بخور میگفتن همش چرت و پرت!
دیشب با spontan حرف زدم. خیلی فشار روانی داشتم از اون حس های ترکیبی شک و ترس و بدبینی و احساس کمبود و... و مثل همیشه با چرت و پرت هایی که گفت حواسم پرت شد و حالم بهتر. به این فکر کردم که چرا بعد از این همه سال این ارتباط رو نگه داشتم و جوابش اینه. ما دو نفر نقطه مقابل همدیگه هستیم. من سخت گیر و استرسی و آینده نگر spontan راحت گیر و بی خیال. من براش گوش شنوام و اون کمدین منه! همینه که وقتی کمک میخواد سراغم میاد و ازم پیشنهاد میخواد. و به همین دلیله که وقتی حال روحم بده و نیاز به کم کردن وزن روانی دارم من سراغش میروم. این ارتباط تنها ارتباطیه که فکر کم به ۳۰ سالگیم برسه.
Corrent status
I'm fucking losing my mind, dom dom dom, dom dom :)
" I want a way out"
The Rose, trauma
When i was separated from your arms
I tried to hold on
I couldn't let go
The way you walked away without a sight
Cause you were hurt too
Now I understand
I wish I had known how to stop you then
I wish I told you
I'll be fine without you
Deep down and down and down
Deep down inside
I realized
I was traumatized
When you're down and down and down
You tend to hide
I realized
You were traumatized
I called you everyday straight for a year
And then I just stopped
Cause I got used to it
I learned to live without you in my life
And then I grew up
Now I'm doing fine
I wish you'll hear this song and tell me now
That you're okay too
We can laugh about it
Deep down and down and down
Deep down inside
I realized
I was traumatized
When you're down and down and down
You tend to hide
I realized
You were traumatized
Through the years i've fought to move on
Tearing down the walls that shaped my soul
Found the pieces I gave away
Now I'm finally in bloom
And now i'm near the age you were
I truly understand
Deep down and down and down
Deep down inside
I realized
I was traumatized
When you're down and down and down
You tend to hide
I realized
You were traumatized
" این اهنگ تقدیم به همه کسانی که روزی برام عزیز بودن و متاسفانه زندگی یاری نکرد که باهاشون خداحافظی درخوری داشته باشم، یه بار دیگه بغل بگیرمشون مخصوصا نگین عزیزم"
روز های آخر
یادمه اخرهای فروردین که همه کارهام جمع شده بودن چون توی فروردین مثل سنگ یه جا افتاده بودم و هیچ کاری نمیکردم برای شروع جدول کشیدم روز های باقی مونده رو نوشتم و ددلاین گذاشتم. همون موقع ۵ ام یا ۶ ام تیر رو روز آزادی نوشتم و جلوش علامت سوال و تعجب گذاشتم به نشونه تموم شدن این چپتر بیخود زندگیم. فکر میکردم با تموم شدنش کمی احساس ارامش بیشتری داشته باشم. اما امتحاناتم کنسل شد و این روزها در ایام دوست داشتی امتحاناتم به سر میبرم. استاد به چندان فرهیخته درس پیش رو به معنی واقعی کلمه دهن همه رو سرویس کرده این بشر ترم قبل باعث شد دو ترم تمام افسردگی داشته باشم و درست زبان نخونم. به اندازه کافی جونم گرفته شده امیدوارم برام بازی در نیاره و نمره ای که حقم هست رو بده چون نمیخوام معدلم به خاطر درس بیخودش و بعد از اون همه زحمت پایین بیاد. در این میان همه هم یادشون اومده مهمونی بگیرن. خب صبر میکردین منم با خیال راحت بیام. اه
به قول مریم امیدوارم این اخرین ارک بگایی عمرم باشه.
پ.ن : همزمان دستم هم درد گرفته، تورمش برگشته :) یس!
Bad timing
بعضی ادم ها هم هستن که در کل خوبن ولی تایم بدی کنار من قرار میگیرن، مثلا همین خانمی که امروز با من چشم تو چشم شد ولی بی تفاوت از کنارش رد شدم. اسمش رو میذارم گردو. اگر تایم زمانی دیگه ای با هم آشنا می شدیم شاید دوست های خیلی خوبی برای هم بودیم اما با اینکه چهار ترم توی یک اتاق باهاش بودم ولی دوستی به وجود نیومد. به طور کلی اولش یه کم نمودار بالا رفت و پیکش موقعی بود که برام تولد گرفتن از همون جا دیگه نزولی شد و تمام. بغل هاش خیلی خوب بود حس آشنایی برام داشت. حقیقتا ارتباطات انسانی هیچ وقت توی زندگیم نقش مهمی نداشتن. حتی اگر یکی رو واقعا دوست داشتم یا به قول spontan رفیق خوبی برام بود اگر کوچک ترین چالش و بازی روانی رو برام درست میکرد از چشمم میفتاد. دانشگاه هم که اصلا حرفش جداست از همون اول نخواستم اینجا با کسی جور بشم و حتی شرایط روانیش رو هم نداشتم. به هر حال خانم گردو امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی.
The truth!
متاسفانه بخشی از واقعیت توی صورتم خورد که سالها انکارش میکردم... کاش یکم دیر تر متوجه میشدم توی حالت روحی بهتری که کمتر درد داشته باشه برام :)
اولویت ها خیلی مهمن! خیلی!
+ بعد میگن چرا اینجوری چرا اون جوری... وقیح هستین! همین.
Torture
نمیدونم رفتار اینا اسمش راه اومدنه یا سواری دادن؟ چرا وقتی از کسی خوشت نمیاد باهاش رفت و آمد داری؟ اصلا همون سالی یه بارش هم زیاده... میگه همینی هستن که هستن... خب ادم عاقل حرفت مثل اینه که طرف نمیتونه پت سالم و تربیت شده بخره میره از توی خیابون یدونه پیر و بیمارش رو میاره خونه اونم روی فرش و وسایل خونه خراب کاری میکنه دلش هم خوشه پت دارم... همون نداشته باشی بهتره. اه