Let'em go

Staring at the ceiling, tryna fight the feeling

Deep inside your heart, you know it isn't what it was

Anxiety is growing like fog over the ocean

Hoping we shouldn't pray and that it's gone when you get up

You could try to wrestle with the mirror

But the truth, it can't be any clearer than that

You've been fighting it off just like a fever

But there's no use holding it back

Sometimes you need the rain

To know you miss the sun

Sometimes you need the pain

To know it isn't love

Sometimes the one you hold

You gotta let 'em go, you gotta let 'em go

You gotta let 'em go

Go

This isn't what you wanted, knots inside your stomach

Do you have to hurt 'em, so you don't hurt anymore?

You could try to wrestle with the mirror

But the truth, it can't be any clearer than that

You've been fighting it off just like a fever

But there's no use holding it back

Sometimes you need the rain

To know you miss the sun

Sometimes you need the pain

To know it isn't love

Sometimes the one you hold

You gotta let 'em go, you gotta let 'em go

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

Ohh

When what hurts and what's right are the same

When it kills you to leave or to stay

When there's nothing to fix and nothing left to save, hmm

You gotta let 'em go, hm-mm

You gotta let 'em go, hm-mm

You gotta let 'em go, hm-mm

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

You gotta let 'em go

Something to remember

این تاریخ رو فراموش نمی‌کنم... یادم نمیاد بهت تبریکش گفته باشم... نمیتونم به یاد بیارم... هیچ چیز... فقط چندتا ویس کوتاه دارم که جرئتشو ندارم پلی کنم...

دارم بزرگش میکنم!؟... اره :)

تولد مبارک

It was very kind of u, but i was numb

امروز هانیه هدیه زود هنگام تولد بهم داد... تا روز مد نظر حدود ۱۵ روز مونده...

به این فکر میکنم تا درسی که باید بگیری رو از شخصی یا موضوعی نگیری، اینقدر برات تکرار میشه تا یه روزی متوجه بشی...

مثل همین هانیه خانوم که تولدش ۹/۹/...هست دقیقا یک روز با دوست قدیمی که داشتم...

یا ۲۵ اردیبهشت :/ if u know u know ...

اما سوال اینجاست چه درسی!؟...

Where U Belong

Sometimes in moments of weakness

I want you back in my arms

But all of the bruises remind me

The past is where you belong...

The memories come but they don't go

I hear the echoes pounding in my head

As long as I keep my eyes closed

You're lying right back in my arms again...

Infinitely

نگاه کردن به تاریکی بی انتها از شیشه تمیز اتوبوس وقتی روی تک صندلی نشستم، کسی کنار دستم نیست، یه برنامه هام رسیدم، با هم اتاقی هام خداحافظی کردم، موزیک پلی میکنم و چشمم به نقطه ای از دنیای اون طرف شیشه می افته که تا حالا ندیده بودم، با اینکه هر هفته این راهو طی میکنم... به جاده پشت سرم نگاه میکنم، نور چراغ ماشين ها پشت سر هم چقدر زیباست...از روی پل مورد علاقم رد میشه و نگاه میکنم به ترافیک پایین پل بعد دیدمو وسیع تر میکنم... خونه ها رو می‌بینم تا دوردست ها... تا جایی که چشام دیگه اجازه نمیدن... به گلی نگاه میکنم که گوشه کیفم گذاشتم... همون تک شاخه گل رزی که امروز بهم هدیه داده شد... همون شاخه گلی که تا چند ساعت پیش از وجودش اذیت می‌شدم و آه می‌کشیدم که اینو چه جوری ببرم، همون گلی که پرتش کردم روی تخت و دوستم طوری نگاهم کرد انگار صفحه جدیدی از من براش آشکار شد...

حالا توی اتوبوسم، فکرم میره به بعد از ظهر که هم اتاقیم داشت با خواهرش تلفنی صحبت می‌کرد... به اینکه فاصله من و تو اندازه صدای نفس های خواهر ها کنار گوشی هاشونه، در حالی که با هم صحبت میکنن...من این سمت کنارش نشستم و تو به خواهر دوم نزدیکی... به اینکه چی شد و چرا جوری از قلبم رفتی که نمیتونم به بودنت فکر کنم...

بهم میگفت چرا ماسک زدی... چند لحظه ماسکمو اوردم پایین و دوباره گذاشتم روی صورتم... حوصلشو ندارم... چه خوب که حد خودشون رو میدونن و دست از پا خطا نمیکنن...

دغل کار

هر راست نباید گفت...

هر راست نشاید گفت...

یه آدم سالم

امروز رفتم تراپی...به طور کلی روزهایی که میرم تراپی، کارهایی رو انجام میدم که در حالت عادی انجام نمیدم... امروز کل راه برگشت رو پیاده رفتم، وسط راه رفتم کافه و لاته گرم + کوکی شکلاتی گرفتم و بعد چند دقیقه استراحت بخش دوم پیاده‌روی رو انجام دادم... راه زیادی بود اما من متوجه نشدم تا الان که پاهام درد گرفتن :)

تجربه خوبی بود، بازم انجامش می‌دم:)

+ نسبت به موضوعاتی که نمی‌تونی باعث تغییرشون بشی، فکر نکن! خودتو اذیت نکن!

De facto

به همین لحظه فکر کن، زندگی همین لحظه ست...

راهنمای مردن با گیاهان دارویی ( عطیه عطارزاده)

_ ...وقت هایی هم به کشتن خودم فکر کرده ام. راه های گوناگون کشتن خودم را تصور می کنم و خودم را وقت جان دادن تقلاکنان می‌بینم. نتیجه اش احساس رهایی عجیبی است و مهم ترین اثرش از بین رفتن یکباره ترس.

_... حقیقت را نمی‌شود به همین سادگی گفت. به چیزی بیشتر و هم‌زمان کمتر از کلمات نیاز است.

9/10

فضای داستان رو دوست داشتم، دوگانگی و تضادی که همه جا رو پر کرده...

Just feel

اینکه به خودت اجازه بدی احساس کنی تصمیم خوبیه... وقتی احساس بدی رو تجربه می‌کنی صرفا به خاطر انتخاب اشتباهه... پس حواست هست انتخاب اشتباه نکنی... باعث میشه به خیلی چیزها که برخلاف تصور بی اهمیت هم هستن حساسیت نداشته باشی...

سرت رو بالا بگیر :) کلمات ارزش چندانی ندارن... میتونی بدون گفتن کلمه ای حرف، بازی رو ببری...

پر و همزمان خالی...

من مثل ۳ نمره ای هستم که برای ۵۰ شدن نیاز هست تا درس پاس بشه... یا ۳ نمره ای که برای ۱۰۰ شدن لازمه تا نمره کامل بشه...

همیشه نه کامل کامل، نه کافی کافی...

Agony

هر چه کرد به جانم، امید کرد...