Quick question

استرس من چه طوریه؟ وقتی استرس دارم استخوان توی پاهام رو حس میکنم، این جوریه که انگار هر لحظه ممکنه مثل خاکستر توی باد، پاهام محو بشن. همزمان توی دلم یه عالمه ماشین لباس شویی روشنه و روی تایم خشک کردنه و از شانش من پایه های همشون هم خرابه... حالا شما یه عالمه ماشین لباس شویی لزران رو تصور کن که در حال حرکتن اینه وضعیت دلم‌، بدنمم سرده، اشتهامم کم میشه و اگر حواسم نباشه ممکنه از گرسنگی حالت تهو بگیرم... البته به این مرحله فقط یک بار رسیدم تجربه جالبی نبود توی ذهنم موند در هر حالتی چیزی بخورم...

چیزی که خیلی دلم میخواد بدونم اینه

استرس شما چطوریه؟ اگر راهکاری هم برای کنترلش دارین خوشحال میشم بدونم.

برق؟!

امروز توی پارچه فروشی همین که وارد شدم نگاهم افتاد به یه دختر خانم و چیزی که در لحظه توجهم رو جلب کرد برق چشاش بود. دختر قشنگ امیدوارم همیشه چشات همین قدر برق بزنه. :)

Where no one goes

Let the wind carry us

To the clouds, hurry up, alright

We can travel so far

As our eyes can see

We go where no one goes

We slow for no one

Get out of our way

Awake in the sky

We break up so high, alright

Let's make it our own,

Let's savor it

We go where no one goes

We slow for no one

Get out of our way

We slow for no one

We go where no one goes

We slow for no one

We go where no one goes

We go where no one goes

* یکی از معدود خاطره های قشنگ کودکیم*

آرزو

همیشه به افراد نزدیک گفتم اگر جایی هستید و دارید صحبت می‌کنید هرگز منو منشن نکنید. جوری رفتار کنید که منو نمی‌شناسید و حتی اگر خواستید طوری رفتار کنید انگار من وجود ندارم هم اوکیه. ولی پذیرش همین درخواست ساده براشون خیلی سخت بوده و بارهااا در مورد این مسئله دعواهای بزرگ داشتیم... حالا چرا من اینقدر بدم میاد آمار زندگیم به گوش بقیه برسه؟ چون همشون آشغالن و دیدگاهشون فقط ما و روش مون خوبه است علاوه بر این آدم های بدخواهی هم هستن و موارد دیگر که از حوصله من برای نوشتن خارجه...

خلاصه که امیدوارم روزی من به صورت کاملا یهویی از ذهن همه پاک بشم انگار که هیچ وقت وجود نداشتم. بعله!

شست و شوی مغزی

نوشتنش برام سخته ولی سعی میکنم واضح بنویسم.

بیشتر ادم ها توسط والدینشون شست و شوی مغزی میشن/ شدن. حالا چه طوری؟ مثلا ماموریت زندگیشون از کلاس هفتم این میشه که از خوبی های رشته تجربی و بدی های بقیه رشته ها توی مغز بچه کلاس هفتمیشون میکنن هر زور و در هر موقعیتی مطمئن میشن پوینت خودشون رو گفته باشن تجربی خوب بقیه رشته ها اشغال. این والدین سمی حتی اگر گفت و گو هم پاشون رو فراتر میذارن. مثال عه بچه فلانی تجربی نرفته رفته هنرستان من اگر جای اون مادر/ پدر بودم اینو دیگه توی خونه راه نمیدادم. چه اتفاقی میفته؟ دیدگاه بچه تغییر میکنه اگر استعداد ریاضی فیزیک هم داشته باشه برای اینکه نیازهای اولیه زندگیش به خطر نیفته میره تجربی. خب حالا فرزند کلاس یازدهمه تجربی براش عذابه ریاضی و فیزیکش عالیه زیست و شیمی عذاب. بزرگتر شده و شست و شویی که اتفاق افتاده و فرس پنهان رو میبینه. میگه شما منو محبور کردین برم تجربی من ریاضی دوست داشتم. والدین هم میگن ما که گفتیم هر کار میخوای بکن. سطح اخر منیپولیشن. حالا این موضوع برای تمام مراحل زندگی هست. مثلا خواستگار ها تو رد میکنی ؟ من ارزو دارم. داری منو اذیت میکنی وقتی مردم به خودت میگی کاش حرفشو گوش کرده بودم. اصلا یه لحظه به ذهنش نمی رسه که زندگی بچه من مال خودشه اون طور که میخواد میگذرونتش و من به عنوان والد باید نقش حامی و پرورش دهنده داشته باشم. اینم باج گیری عاطفی. و بعدم جوری رفتار میکنن که انگار تو مقصری...

پ.ن: یادم رفت اینجا اینو اضافه میکنم. حالا اگر بپذیری طرف و ببینی و باهاش اشنا بشی/ ازدواج کنی. اگر روزی برگردی و بگی این مشکلات رو داره چی بهت میگن؟ میخواستی باهاش عروسی نکنی ما که محبورت نکردیم!

خلاصه که از استاندارهای زندگی و چیز هایی که هدفتون هست اصلا و ابدا برای هیچ کس عقب نشینی نکنید. همین ادم هایی که بهتون فشار میارن دو روز دیگه با میخواستی نکنی و میخواستی نری، تنهاتون میذارن و شما میمونی و رشته ای که دوست نداری و توش آینده ای نداری، ازدواجی که فرصت های شغلی و پیشرفتت رو گرفت و...

به زندگیم که نگاه میکنم رد پای بازی روانی و باج گیری عاطفی و هزار کار سمی دیگه خوب دیده میشه. تنها کاری که میتونم بکنم اینه که این چرخه بی خود و سمی رو قطع کنم.

اینم از این.

Searching for answers of life...

از صبح تمام دیواس هام به شارژه... قطع شدن برق برام عذاب آوره... حالا توی تاریکی نشستم به این فکر میکنم کدوم تصمیمم درسته و کدوم نه... صدای ووسونگ عزیزم پخش میشه running back to you... running back to what برادر؟

مدتیه نوشته هام هیچ یونیتی داره... شلوغ و درهمن مثل افکارم که مدت زیاده سعی میکنم کنترلشون کنم...

It hurts but it feels good

ارزششو داشت... صداهای مغزم خاموش شدن... چهره مربی شبیه تراپیستمه‌.. هر دو ورزیده هستن این دوستمون بدنش اون عزیز ذهنش... فقط مشکلش اینه که هر چی تمام توانایی های ناقص برقراری ارتباطم رو به کار بستم نتونستم باهاش جور بشم... ولی خوب تجربه جالبی بود تراپیستمو توی اون هیکل ببینم... به خوم میگفتم این خانم رو کجا دیدم فیسش برام آشنا و دلنشینه تازه یادم افتاد... اینقدر هم مشتی صحبت میکنه خدایا گوگولی... کاش با منم دوست می‌شدی :(

Facts

+ After all this time?

_ Always

Change

تصمیمات جدید...

Traum

آرزو میکنم یه روز دوباره راه مون یکی بشه و مدت زمانی رو کنارت بگذرونم، نه مثل اون سالها، متفاوت!

Förderung

هر گهی بخورم، هر چقدر تلاش کنم، هر میزان قرص بخورم، تراپی برم، ورزش کنم، سعی کنم تغییر کنم.... باز! باز هم همون حال سگی به سراغم میاد. دلم میخواد سرمو بکوبم توی دیوار تا بشکنه مغزم بیاد بیرون... خسته شدم اه از خودم خسته شدم...

Maybe one day

در راستای تغییر کردن میخوام یه روز تصمیم غیر منطقی بگیرم و بلاخره دعوت کافه رفتن تو رو قبول کنم. فقط به خاطر خودم.

نمیدونم عنوان چی بذارم!

تولدت مبارک!

دارم سعی میکنم، سعی میکنم که ببخشمت!

۶ دقیقه دیگه

حدود ۶ دقیقه دیگه میشه یک ماه از روزی که اینجا رو رها کردم... این یک ماه هم مثل بقیه ماه های زندگیم اتفاق هایی افتاد که تقریبا بخش کوچيکی ازش رو به خاطر میارم...