At last
میخواستم بلاگفا این متن رو بنویسم ولی بالا نمیاد... بلاگفا مدت زیادیه که برام باز نمیشه و مشکل داره و این موضوع باعث میشه کمتر و کمتر علاقه مند برگشتن و نوشتن و خوندن وبلاگ های همیشگیم باشم... اون صبحی که چشم ها مو باز کردم و به رسم غلط همیشگی اول گوشیمو چک کردم یادم نمیره... وقتی پیام های انفجار و موشک و غیره به سرعت بالا میومد! فریز شده بودم... باز هم فریز شدم امتحاناتم کنسل شد و خاکستر خوشحالی من از بلاخره راحت شدن رو طوفان با خودش برد! من برای بار چندهزارم فریز شدم... نمیدونم چه تاریخی شروع به اصطلاح جنگ بود ولی یادمه بعدازظهر که خودمو به زور خوابونده بودم صدای هواپیمای جنگی بیدارم کرد ضربان قلبم به حدی بالا رفت که احساس کردم هر لحظه ممکنه ایست کنه و اگر از موشک جون سالم به در ببرم هم در نهایت خواهم مرد! نمردم! صدای جنگنده خودی بود که داشت گشت میزد و من در سطحی نبودم که حتی فحش بدم! سراسر ترس بودم... ولی خیلی زود مغزم به تعطیلات رفت و متو تنها گذاشت و سیگنال مهم نیست ممتد صادر کرد... کمی درس خوندم، درس خوندم، نتم قطع شد، سریال دیدم، اخبار جنگ خوندم و فحش دادم... امتحاناتم کنسل شد و فحش دادم، جوونی و زندگیم جلوی چشم هام دود میشد و من فقط میتونستم فحش بدم... خشم و اضطراب اون روزهام و در عین حال بیخیالی و بی حسی ترکیب عجیبی بود... حالا مدتی هست که جنگ تموم شده؟! نمیدونم تنها چیزی که توی این بیست و خورده ای یاد گرفتم اینه که نمیشه کاملا از چیزی اطمینان داشت... امتحانات لعنتیم به زمان نامعلومی منتقل شدن و من هر روز بیشتر از دیروز خسته و افسردم! هر روز بیشتر از دیروز خشمگین و مستهلکم... روز شماری میکردم برای تموم شدنش ولی...
ولی من هنوز جنگ رو حس میکنم!
Black Swan رو نان استاپ گوش میکنم . به این فکر میکنم که داستان این اهنگ چقدر شبیه منه... انگار این اهنگ رو از زندگی من الهام گرفتن! روزهای زیادیه که این احساس در من موندگار شد، انگار دیگه بدون این حس پوچ پوچم... do you appreciate the irony? ...