مهرانا مرد:)
خب... استارتشو زدی مرانا...از ۶ نفری که با هم مدرسه عوض کردیم واسه رویاهای بزرگمون... تو کم شدی... و هیچ کدوممون هم نرسیدیم...رویاهامون که مردن ما هم مردیم... فقط این بار تفاوتش اینکه که تو دیگه نیستی... و ما ۵ نفر از همه جا رونده هر کدوممون داریم یه طرف سر خودمونو گرم میکنیم یادمون بره چی سرمون اومده...
واضح بگم راحت شدی... دروغ چرا بهت حسادت کردم ... ولی نمیخوام مراسمی باشه... قبری باشه... بگذریم...
طفلک معصومم نمیدونم بعد اون سال ها چی به سرت اومد... درد اون اتفاق از تحملم خارج بود... پس همه چیزو دور انداختم... خبری ازت نداشتم... تا امروز که استوری اسما ... مرحوم مهرانا....
خیلی چیزا داره یادم میاد...اون روز که گفتم مهرانا پیشم بشین و کل کلاسو خندیدم.. یا اون روز که استاد شیمی بی شعورمون واسه بی سوادی خودش تو رو دعوا کرد... اون روز هم نزدیک عید بود...
ساعت چرمی قهوه ای طلایی که گمش کردی...
لاک طلایی که اون روز بعد عروسی روی ناخنات دیدم...
میگفتی خودکار سان راسان گرون شده... چرک نویسامو با خودکار معمولی انجام میدم...
اون روز که رفتی بالا درس جواب بدی گفتم گریه نکنی...
معده دردت...
اولین بار که دیدمت بعد کلاس زیست بود... داشتی به دوستات میگفتی امشب عروسی دعوتیم... هنوز پشمای دستمو نزدم... خندهای اون روزی که داشتم واست اینو تعریف میکردم هنوز یادمه...
....
چرا باورم نمیشه که رفتی ... با اینکه بعد از اون سال دیگه خبری از هم نداشتیم...
شاید این خاصیت مرگ باشه...
نمیدونم ولی حسم میگه زندگی داشت کم کم بهت رو میکرد...
شایدم نه...
نمیدونم...
ولی یه چیز میدونم... حیف شدی... حیف شدیم... حیف....
منو اسما بعد سال ها باید توی مراسم خاکسپاریت همو دوباره ببینم...
به این فکر میکردم که روحمم خبر نداشت که قراره خاکسپاریت باشم... اون قدر نزدیک نبودیم... اون قدرا هم دور نبودیم...
نفر بعدی از ۵ نفر مونده کیه؟!....
کاش روحت در ارامش باشه...
خداحافظ رفیق قدیمی....