madness
Sometimes I feel like becoming a complete psychopath
And it's hard to hold back
Sometimes I feel like becoming a complete psychopath
And it's hard to hold back
در ارامش بخواب پسر قشنگم
"مونبین آسترو"
کاش میدونستم این ضعف واسه چیه؟!
...If people see good ,they expect good
And I'm not the one who lives up to anyone's expectations
چیزی از من کم شده... سال هاست که گم شده ...
شاید هم نه؟!...
همیشه دلم واسه کسایی که حضوری یا مجازی باهام اشنا هستن و ارتباط دارن میسوزه... احساس دائمی بهتر بود با من اشنا نشن هر بار که بهشون فکر میکنم سراغم میاد... شاید واسشون بهتر بود...
میترسم تاریکی من اونا رو هم درگیر کنه...
عرض کنم که جناب اقای غ... نامحترم حیف اسم استادی که قبل فامیل شما میاد...
من بودم غاز نمیدادم دستتون بچرونید... چه برسه تدریس به دانشجویان...
وی فرمایید با بقیه متفاوتی و این تفاوت به چشم میاد به همین دلیله که توجه زیادی سمتته...
وی چیزهای دیگر نیز فرمایید ولی از حوصله ما خارج است...
رکورد بیدار موندن در چند ماه اخیر...
+ میگه احساس میکنم دیگه حالت خوب شده...
میگم نمیدونی چه افکاری توی این سر میگذره...
( از مکالمات تأثیرگذار منو و تراپیستم)
چرا وقتی یه نفر داره با ذوق راجب موضوعی حرف میزنه من دارم به بدترین شکلی که میتونه یه اتفاق راجب اون موضوع بیوفته فکر میکنم؟!
توجه کردم بارها اتفاق افتاده...
پ.ن دوتا کتاب خریدم ... هشت قتل حرفه ای و باشگاه قتل پنج شنبه ...ذوق دارم یه روز کامل خالی کنم و بخونمشون...
نهههههه
هوبی قشنگم ....
رفت...
بمیرم برات مادر...
دلم تنگه ... از حالا...
یه خاطره کوچولو بگم...
درست یادم نیست اواخر بهار اوایل تابستون پارسال بود یه زنبور کوچولو رو دور سینک ظرف شویی دیدم همین طور که داشتم نگاش میکردم شروع کرد به پرواز کردن و از پنجره پذیرایی رفت بیرون... گفتم خداروشکر خودش رفت... دوباره چند دقیقه بعد پیداش شد رفت دور سینک ظرف شویی باز پرواز کرد رفت... کجنکاو شدم بدونم چی کار میکنه... این بار کنار سینک ظرف شویی منتظرش موندم... اومد رفت طرف یه قطره آب...فهمیدم طفلک آب نیاز داره... جالب بود فقط از پنجره پذیرایی میومد داخل میرفت طرف سینک ظرف شویی و دوباره از همون پنجره میرفت بیرون...
بهش عادت کرده بودم...دوستش داشتم... من این طرف چیزی میخوردم اون میومد اب برمیداشت میرفت...مامانم غذا می پخت زنبوره میومد اب برداشت میرفت...
اسم براش انتخاب کردم... زنبور من...از مامانم میپرسیدم زنبورم امروز اومده؟...
تا اینکه هوا گرم شد مجبور شدیم پنجره و درو ببندیم و کولر روشن کنیم...
هر کس میرفت توی حیاط میومد خودشو میزد بهش... انگار میگفت چرا پنجره رو بستین... حالا من چیکار کنم...
این طور شد که سینی کم عمقی رو براش هر روز پر اب میکردیم و میذاشتیم توی حیاط...
زنبور کوچولو دلم واست تنگ شده...
نیاز به تعطیلات ، خواب طولانی بدون بیدار شدن ، تنهایی و سکوت ، ذهن اروم و بی دغدغه، دور بودن از ادمای نفهم و دورو و بی شرم و متوهم ، ارامش روح...
چه لیست بلند بالایی شد...
خب نمیتونم فیلم ببینم...
حرفی ؟ صحبتی ؟
هستم فعلا جواب میدم...
من صرفا به این ادما عادت کردم... وقتی فاصلشون باهام کم میشه حالم بد میشه... خب این نشونه اینه که رفیق حساب نمیشن...
پ.ن چشام خییلی میسوزه...بدون هیچ دلیل خاصی...
پ.ن ۲ چرا ملت اینقدر متوهم هستن؟
نکبت و خستگی و بیزاری سر تا پایم را گرفته...دیگر بیش از این ممکن نیست...
به همین مناسبت نه حوصلۀ شکایت و چس ناله دارم و نه می توانم خود را گول بزنم و نه غیرت خودکشی دارم...
فقط یک جور محکومیت قی آلودی است که در محیط گند بی شرم مادر قحبه ای باید طی کنم....
همع چیز به بن بست رسیده... راه گریزی هم نیست!
"صادق هدایت"
میدونم فلان قرص واسه کبدم خوب نیست...
همچنان من دو تا + لیوان آب... :)
پ.ن نمی دونم چرا ولی دلم میخواد تمومشون کنم... انگار اگه تموم شن منم تموم میشم... این حسو نسبت بهشون دارم...
یه نصیحت دوستانه...
اگه میخواید از دراما و تراما دور باشید دوستان، تنها باشید...
اگه نبودی سلامت روانم بهتر بود و قطعا از چیزی که الان هستم بهتر بودم... کاش هیچ وقت بچه تو نبودم... هر وقت میام تلاش کنم ببخشم و فراموش کنم که چه کارایی باهام کردی خودت بهم ثابت میکنی که کارم اشتباهه...
کاش این بار که میرم دیگه به خونه برنگردم... خبر مرگم رو بشنوین... من خستم...
فشاری که سال ها تحمل میکنم هیچ موجود یا سازه ای نمیتونه تحمل کنه... منفجر میشه... ولی من؟ لبخند میزنم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چی اوکیه ... :)
Set me free...
چه بی قرارم...
فکر های مخلتف دور سرم میچرخن... میچرخن و میچرخن و میچرخن.... و سر منو میبرن... سرگیچه میارن... خماری میارن... کسی نیست که راجبشون باهاش صحبت کنم و اگه بود هم حرفی نمیزدم... فکر میکنم سرم آخرش از این همه فکر منفجر میشه...
خمار و بی قرارم...
چیزی که دیشب شنیدم... نظر دادن نگاه و هر چیز دیگه ای که بیشتر از یه رابطه دوستانه کاملا معمولی باشه اشتباهه...
موجودات احمق دو رو زبون باز... خدا به داد ادامای اطرافشون برسه... حالم داره بهم میخوره...
بغلتو لازم دارم همین لحظه همین الان... اهوم...
درس امروز از استاد عزیز
ما اومدیم با زندگی کردن قیمتی به دست بیاریم نه به هر قیمتی زندگی کنیم...
اینکه میدونم راهم میتونه ادامه داشته باشه هم مرهمه هم نمک روی زخم قدیمی...
دیدار به قیامت...
ما رفتیم و دل شما را شکستیم همین!
صادق هدایت ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ تصمیم به رفتن گرفت...
هنگام ثمر دادنمان بود خزان شد...
(تمام درد های من در یک جمله)
در هر ضمینه ای که به یدونه توتال لوزر تبدیل شدم در ضمینه تعیین حدودم باآدمای اینجا موفقم البته به غیر از خانم هانیه خانم که اومد بغلم .... البته حس بدی بهم نداد...
امروز کلی بهم گفتن رنگ روشن بهت میاد... اولین باره روشن پوشیدم... همیشه مشکی بود :)
چقدر این تلاش ها احمقانه و بی مصرفه...
هر حالی دارم به جز حال عادی که باید یه ادم داشته باشه :)