زیبایی مرگ

از زیبایی های مرگ اونجاش که میفهمی همیشه تنها بودی و هرچیزی که روزی یدک کشیدی واهی بوده...

نمیدونم...

یکی از بزرگترین ضربه های زندگی رو از اون نگرش میخورم که قوی بودن یعنی کم نیاوردن!

هفته اینده به حدی برنامه پره که از همین هفته باید فکری کنم... چند قدم به منتال بریک... نباید ... وقتش نیست... قوی بمون ادامه بده... فقط خودتو داری :)... خودت و خودت...

ادامه نوشته

تبریک و مرگ...

روز دختر تبریک نگین... به جاش بذارین مثل ادم زندگی کنیم...

مقاله...

اسم مقاله که میاد کهیر میزنم...گسترش ... تفسیر... پر چونگی.... کوفت و مرض... هیچ وقت هیچ وقت نمیتونم بشینم و یه دونشو بدون غرق شدن توی افکارم و دوباره و دوباره و دوباره شروع کردن از اول بخونم...

شاید مشکل از موضوعه که اصلا دوست ندارم این کارو...

مقاله های علمی قشنگن ولی این چرندایات و خزعبلات اصلا و ابدا... مثلا میخواد در مورد تاریخچه فلان بگه ... چندین صفحه میبافه... کوتاه و مختصر بگو خواهر/برادر...یه نفر مثل من حوصله نداره مزخرف بخونه.‌‌‌.. چه تاکیدی میکنه استاد... اهم ببخشید این موجود در رده بی‌خاصیت ها جا داره... استادی زیادشه...

خدایا تموم شه من برم رشته ای که دوست دارم...

ادامه نوشته

بارون میاد :)

شنبه زیبا :) بارون میاد :)

هوا روشنه ولی بارون میباره...

شکوفه های انار باز شدن :)

یادم باشه بیام راجب امروز صبح بنویسم...

( اگه رمزو میخواید بهم بگین)

ادامه نوشته

Here i am one again :)

عرض کنم که رسیدم به بازه زمانی که نه گوشیم شارژ داره نه لپتاپ :)

به به چه دوره زمانی... پر از کارهای عملی بی خاصیت:/ البته اینکه من وسواس دارم و تا نمیرم پروژه رو بیخیال نمیشم...

I'M WHAT U WANT, NOT WHAT U NEED :)

I'm what u want, not what u need...

زیباست... هرچی بیشتر به این جمله فکر میکنم زیباتر میشه...

Everything's gonna be OK...

یادم باشه اور تینک نکنم... سخت نگیرم...اگه سخت بگیرم سخت تر میگذره... این راهیه که انتخاب کردم حالا باید باهاش کنار بیام... قبل از اینکه متوجه بشم همه چیز تموم شده... باید ارامش خودمو حفظ کنم...everything's ganna be OK...

A scratch

زخم نه چندان عمیق ولی گسترده ای حاصل توی فکر بودن روی دستم دارم...سوزن عرض دستم رو خراش داده... درد میکنه و میسوزه ولی میتونم حسش نکنم... یا حسش کنم و فکر نکنم... از احساس سرگیجه و منگی درد خوشم میاد... یکم دیسترکشن خوبه‌... یکم فکر نکردن...یکم بیهوش شدن :)

So be it

So be it...

این روزا زیاد به این جمله فکر میکنم...

هامونی عجیبی داره...حس عجیبی القا میکنه...

[هر کی رمزو میخواد بگه]

ادامه نوشته

You're stock in my mind؟!

تولدت مبارک رفیق...

ادامه نوشته

این داستان شرکت های مسافربری...

میفرماد خودت یک تنه شرکت های مسافربری و اسنپ رو از ورشکستگی نجات دادی...

وی نمیداند وقتی اینجام تمام پیامبران همه ادیان از ازل تا ابد بسیج میشن که قاتل نشم...

فکر کنم اخرش جاده اینجا رو به نام من میکنن.. اینقدر که اومدم و رفتم...

پ.ن بریم کتاب بخونیم :)

Live in the moment?!

مدام به خودم یادآوری میکنم که لذت رسیدن به یه نقطه نیست... راه رسیدن به اون نقطس... باید از مسیر لذت ببرم... هر لحظه میتونه یه تجربه جدید و خوب وبه یاد مونونی باشه... ولی باز من لحظه به لحظه واسه یه موضوع غر میزنم... به خودم زهر میکنم... اور تینک میکنم... اخ دارم خل میشم...

اههههههههههههههه

هیچ چیز بیشتر از کنسل شدن برنامه هام منو دیونه نمیکنه... هیچ چیز... هیچ چیز...

پ.ن یه ساعت افتاد زودتر... وقتی اتفاقی میفته که برنامه ای که یهش فکر کردم عوض میشه تبدیل میشم به یه مینیک واقعی... میخوام خودمو بکشم...

My brain

مغزم گاهی برام حس هایی رو شبیه‌سازی میکنه که هیچ وقت نداشتم و نخواهم داشت یا داشتم و یادم رفته..‌.

شاید این یه راه غریزی برای ادامه دادنه...

مثل دوستای خیالی...

Just keep swimming...

عنوان پست رو یکی روی صندلی دانشگاه نوشته بود... سر کلاس استاد فرهیخته و عزیز...

دیروز رفتم تراپی همون حرفای همیشگی... فقط بهم گفت ساخته شدی... بعد رفتم کتاب فروشی و نزدیک یک ساعت به قفسه جنایی نگاه کردم اگه منبع پول بینهایت داشتم همشو میخریدم ولی باید مدیریت کنم... سه تا رو انتخاب کردم... توی کولم سنگینی میکنن...بعد اسنپ گرفتم...تااسنپ بیاد یه اقای نه چندان محترم مورد عنایت قرارم داد.. به خودم گفتم اگه چند سال پیش این حرفو میزدی زنده نمیموندی... باید از تراپیستم تشکر کنی... حس میکنم هر چه انسان ها به درون خودشون سفر کنن ساکت تر میشن... یه قول استادwiden , broaden, deepen...و در نهایت sharpen...توی اسنب داشتم به این فکر میکردم که سه هفته گذشته همین مسیر راننده اسنپ داشت به رادیو گوش میکرد که بحثشون راجب ازدواج بود و فقط میتونستم صورت مجری خانوم رو تصور کنم که انرژی فیکی رو توی صداش داشت... و بعد خوابگاه... بچه ها رفتن تئاتر و من از تنهاییم هرچند کوتاه لذت بردم... نمیخوام راجب دراماهای اخر شب بگم... اخرش دوباره اون پنج نفر روی زمین خوابیدن...هعی چقدر بعضی ها پررو هستن... امروز باحال ترین اسنپ عمرم رو داشتم... کولر... اهنگ... شعور...به به ...داداش دمت گرم... یه جون به جونام اضافه کرد... حالا هم یه پیرزن نشسته کنارم ذکر میگه... گوگولیه...

Let's go home 🏡

My SUN☀️

دیدن اسمش روی صفحه گوشیم... شنیدن صداش... صدام که میزنه... قلبم گرم میشه...

عجیب نیست که نوزادها با بوی مامانشون آروم میشن...

معرفی کتاب...

چه کتابی بهترین کتابی بوده که تا حالا خوندید؟!...

یه دونه سیب گندیده

قضیه همون یه سیب گندیده ست... یه سیب گندیده توی یکی از اتاق های پایینه... از اول سال تحصیلی بچه های اون اتاق دعواهاشون شروع شد و همچنان ادامه دارد... بعضی شبا که باهم بحثشون میشد میومدن اینجا میخوابیدن... و دیشب تیر آخر بود... چنان دعوایی شد که از دیشب اینجان... ۵ نفر... اینکه تا بحثی پیش بیاد قهر و دیگه شب اونجا نخوابن و... راه حل نیست ... به نظر من خالی کردن میدونه... و بحث کردن راجب چیزهای پیش پا افتاده و تفکر اینکه من بایداز همه سوء‌استفاده کنم، زور بگم، بی ملاحظه باشم و... فقط از بی شخصیتی و تهی بودن مغزه... دراماهای اینا تمومی نداره و اینجا پلاس میشن... درسته همکلاسی هامون هستن و گناه دارن ولی این فقط پاک کردن صورت مسئله ست... دیشب تا درد و دل کردن و آرومشون کردیم شد ۲ a.m... هفت و نیم صبح هم کلاس داریم... مغزم...روحم .... آخخخخخخخخ

جوری بد اخلاق و عصبی و سردردم که فقط میخوام زودتر برم خونه راحت شم... اه

فکر میکنم قبل از ورود به خوابگاه باید ملاحظه کار بودن یاد بگیرن...

کاش زودتر اتاقشون جابه جا کنن اینجا به حال عادیش برگرده...

سیب گندیده...

I'm sleepy

افزایش آدم های اطراف = کاهش کیفیت و کمیت خواب = کاهش آرامش و سلامت روان

Paranoid

I think I'm becoming a paranoid bitch.

کولر

چرا وقتی کولر روشن میشه یه حسی درون من پتو پیچ شدن و خوابیدن میخواد؟!

Snooze

وقتی یونگی توی اهنگ snooze میگه همه چی خوب میشه قلب من آروم میگیره...

هشت قتل حرفه ای parts that I can relate

● من هرگز در دوستی خوب نبوده ام. گاهی فکر میکنم تقصیر ندارم و این به دلیل آن است که غیر از پدر الکلی ام با کسی معاشرت نداشته ام، اما به نظرم فراتر از اینهاست و به ناتوانی در برقراری ارتباط با مردم برمی‌گردد. هرچه بیشتر به مردم نزدیک می‌شوم احساس دوری بیشتر میکنم. من می‌توانم ارتباط عاطفی درخشانی با یک توریست آلمانی که برای ده دقیقه به مغازه آمده تا نسخه‌ای از رمان سیمون برت را خریداری کند داشته باشم؛ اما هر وقت با مردم عادی روبرو می‌شوم این حس کم‌رنگ و کمرنگ‌تر می‌شود؛ گویی پشت یک پارتیشن شیشه‌ای ضخیم قرار دارند که ضخیم‌تر می‌شود. هر چه قدر بیشتر درباره‌ی آنها میفهمم دیدن و شنیدن برایم سخت تر می‌شود. البته استثنائاتی چون کلر وجود دارد، یا یکی از بهترین دوستانم؛ لارنس ثیباد که پس از کلاس هشتم به برزیل رفت و شخصیت های کتاب و البته شاعران که هرچه بیشتر درباره آنها یاد میگیرم دلبستگی بیشتری پیدا میکنم.

● من پس از مدتی صحبت با هر کسی دچار حس تنهایی و اندوه می‌شدم و خلاف مردم که در تنهایی این طورند من در کنار مردم این‌طور می‌شدم.

● از او پرسیدم که با این قتل‌ها باید چکار کنم و او جواب داد که نباید آشفته باشم و توانایی عبور از این مسائل را دارم. این چیزی بود که همیشه میگفت، هرچند وقتی این حرف را می‌زد ارجاعی به خودش محسوب می‌شد. این همان چیزی بود که پس از اعتراف به اعتياد به من گفته بود. وقتی به او گفتم که می‌توانم کمکش کنم گفت که این آشفتگی در وجود خود اوست و خودش باید آن را از بین ببرد. شاید او زندگی سالمی نداشت، اما این صفت خوب در او بود که بارش را بر دوش کسی نمی انداخت و مردم آزاری نمی‌کرد و اشتباهاتش را به گردن می‌گرفت. این تجویز اصلی او برای جلوگیری از تماس با دیگران بود تا به کسی آسیب نرساند و اجازه ندهد کسی از او مراقبت کند.

این آشفتگی مربوط به من است.

اما او اشتباه می‌کرد.

مطب ارتودنسی...

چقدر بوی مطب ارتودنسی دکتر... دوست داشتم :)

پ.ن این موضوع سال ها پیشه یهو یادم افتاد...

این داستان دوره درمان...

+دوره درمان کامل کنم؟!...

توی دلم میگم این قدر مسکن بخور تا بترکی...

ول می:)

دیشب بعد از سناریو های همیشگی ۱۲ شب تصمیم گرفتم کتاب بخونم هشت قتل حرفه ای رو که دو سه هفته ای میشه خریدم کنار تختم گذاشته بودم تا وقت درست... فکر کردم وقت مناسب کی قراره از راه برسه؟... هیچ وقت... کتاب باز کردم... یک ساعت سرگرم شدم ... غرق شدم... همیشه با کتاب بیشتر از فیلم ارتباط میگیرم... انگار کنار شخصیت های داستان نشستم... باهاشون راه میرم ... البته علاقه من به داستان های جنایی هم جای بحث داره... اسما میگه بین این همه ژانر این همه کتاب باید بری سر قفسه جنایی؟!... شاید میترسه به یکی از قاتل های داستان ها تبدیل بشم... از این خزعبلات که بگذرم تا حالا شده حس تهی بودن از سر داشته باشین؟ انگار که سرتون از حد عادی سبک تر شده؟!... و سر گیجه؟!... همه چیز از دستتون بیفته؟!... روی زمین صاف نتونید را برید؟!... همیشه حس میکردم چیز خاصی نیست ولی بیشتر داره اتفاق میفته... یادم باشه به تراپیستم بگم...

هعی... باید خودمو جمع کنم کار دارم... درس دارم...

ول می :)

Anger and rage

وقتی حالم این جوری میشه (که دلیلشو نمیدونم) احساسات زیادی یهو سراغم میان که زیاد باهاشون اشنا نیستم.... همه اون حس هایی که نادیدشون گرفتم در بازه زمانی قبلی... و جهت گیری میره به سمت خشم... خشم... خشم...و من دنبال دلیل میگردم که سر ملت داد بزنم و یکم حال خودمو بهتر کنم ولی تموم داد و هوار های دنیا هم کافی نیست... پس پلن بعدی سلف دیستراکشنه...خودآزاری‌... تا از این بار خشم کم شه... و کم کم به اشک میرسه و بعد از اشک ضعف... در مرحله ضعف خدا میدونه چی بشه... از ورم معده داشتم تا حمله عصبی... این بازه زمانی اگه کسی به اندازه کافی روی مخم بره میتونم شرشو از دنیا کم کنم... چون فقط منم و خشم‌.‌‌... خبری از منطق یا ملاحظه یا هر کوفت دیگه ای که جلومو بگیره و نذاره کار احماقانه ای انجام بدم نیست.... سرم سنگینه... وزنش اندازه کل این ساختمون چهار طبقس... روی گردنم... و وزن تموم اون فکرو خیال ها؟.... وزن کره زمین روی یه کبریت کوچولو... به طرز معجزه آسایی نگه داشته شده... و من به زور داروهای خواب آور شب به روز.... و روز با شلوغی و پر کاری شب میکنم... تا کار احماقانه ای نکنم...

ادامه نوشته

hallucination

احساسات عجیبی دارم...

شاید به خاطر سرماخوردگیم باشه... متوهم... یکم از همه چیز..

احساس کم رنگ بودن در عین پر رنگی... سقوط و پرواز همزمان... بودن و نبودن در لحظه... مثل سال ها پیش که ساعت ۶ عصر با بدون روشن کردن چراغ دزیره میخوندم و سعی میکردم به دنیای دیگه ای وصل بشم... سردرد... بی رمقی و کلی کار ناتموم... درد عجیب یکی از نواحی مغز... نمیخوام ادامه بدم ولی باید ادامه بدم... یا اون عصرایی که صادق هدایت میخوندم و روحم جدا میشد و واسه خودش سیر و سفر میکرد... یا سر کلاس زیست و فیزیک و ریاضی که چشام روی تخته بود روحم همه جا پرسه میزد...

توهم؟!

بغض؟! ... نمیدونم...

سرماخوردگی یا چی؟!

تا حالا اینجوری بود که هر چی میگذشت سرماخوردگی بهتر میشد...

ولی من روز به روز داره حالم بدتر میشه...