Birthday 🎂

هدیه عزیزم تولدت مبارک

Epic death

به این فکر میکنم کاش حداقل مرگم اپیک باشه...

نمیدونم چرا ولی حالم از رفتن گرفته نیست... خوبم ...

بلک سوان...

آهنگ بلک سوان در مورد کساییه که دیگه هیچ علاقه ای که اونا رو به زندگی وصل کنه پیدا نمیکنن و احساس پوچی خاصی دارن و باید با احساس پوچی زندگی رو ادامه بدن...

پاستیل های بنفش؟!

یه جوری درگیر شدن توی روابط اجتماعی ازم انرژی میگیره که هر ساعت بیرون بودن و خرید برام معادل چند ساعت استراحت و خستگی چندین روز بعد... یکی از سخت ترین کار ها برای من خرید واسه بقیس... مثلا کادو تولد... انرژی که میگیره...اه

کسی کتاب پاستیل های بنفش رو خونده؟ نظرتون به عنوان بزرگسال راجع بهش چیه؟

Sth has been wrong since forever...

برای برگردودن بخشی از ذهنم / روحم از دنیای توهم، خیال، خلأ دست به دامن کافئین میشم...

نسکافه ای درست کردم مزه زهر مار میده... هر چی شکر میریزم بازم تلخه... به حدی تلخه که داشت گلو منی که تلخی دوست دارم رو میزد...

و حالا... دست و پاهام داره میلرزه ضربان قلبم رفته بالا و اعصاب خرابم بدتر شده....

ولی اون بخش که میخواستم بیاد به دنیای زنده ها برگشته :)

Sleep like a baby

خواب راحت عطا کن...

درگیری

این مدت که درگیر پروژه و کار عملی و درسم و سرم حسابی شلوغه... تمام تلاشمو میکنم که حال روحم همین طور که هست بمونه... هر روز من راه رفتن روی لبه شمشیر... اگه یه کم حواسم جمع نباشه پرت میشم توی دره حال روحی خرابم...

بین همه این درگیری های درونی موجودات نه چندان عزیزی ایجاد حواس پرتی میکنن... مثلا مهمونی دعوت میکنن و میخوان منو ببینن... نمیرم و همون موقع مامانمو واسه شام دعوت میکنن ... در حالی که ما دعوتشون نکردیم... یا فلانی میخواد بره خونه برادرش که سالها جز بی ابرویی چیزی براش نداشته و در همین حین دعوا میندازه بین عروسش و شوهرش... بعد عروسه میخواد بیاد با مامانم راجع به کارای شوهرش حرف بزنه و اروم میگه بچه هاتون ندونن... خب زن مادر من آب نمیخوره مگه به من بگه... بعد تو میگی دخترتون ندونه... بعد همون موقع مامانم میگه من به این چی بگم... و من نسخه ولش کن مردک بی همه چیزو براش مینویسم...

خرید برم... درس بخونم... آرایشگاه برم... وسیله جمع کنم...

خوبه ها ادم بره جایی که از دست احمقای دورش راحت باشه...

ادامه نوشته

Update

1. My head is all over the place...

2. مهمونی دعوت شدم از اینایی که همه از همدیگه بدشون میاد ولی قربون هم میرن🤢 کاش دست از سر کچل من بردارن... دیشب خونه خالم دعوت بودیم خوب چرا این تحفه و دختر تحفه ترش رو دعوت میکنی؟ چون دست از سرمان برنمیدارن... کاش برگردیم به دورانی که باهامون قهر بودن... اه

3. نمیدونم چرا نمیشینم این دوتا متن بنویسم راحت شم؟!

پ.ن: مهمونی رو پیچوندم ( یسسس) خودمون امشب خوش میگذرونیم...

پ.ن ۲: چرا هنوز این یکی تموم نشده واسه شام میخواین دعوتمون کنین؟! جدا لازم دارم باهامون قهر کنن...اه

Leaving was for the best...

Sometimes I need u in my arms...

Although I know leaving was the best choice...

تفاوت D:

وقتی انگلیسی مینویسم

× حواسم باشه یونیتی رعایت شه

وقتی فارسی مینویسم

×شیر ، گاو ، پلنگ

خواب و بیدار...

نمیدانم چه چیز در اعماق وجودم بدخواب شده که مثل مار زخم خورده به خود می‌پیچید...

در خواب بیدارم و در بیداری خواب...

Take two

Take two I needed it💖

It's been a long time since ...

I'm proud 💖🌟

ترکیب سمی

پروژه ها و کارهای عملی + وقت کم + درس های نخونده در طول ترم + تایم پریود = انجام همه کاراها کامل و عالی به قیمت به گند کشیدن سلامت روانم

خوشحالی خریدنی!

+خوشحالی را از کجا بخرم؟

_از خوشحالی فروشی!

پایان کتاب یک روز قشنگ بارانی پنج داستان کوتاه...

زمان بیشتری برای فکر کردن به هر کدوم از داستان ها نیاز دارم... هر چه بیشتر فکر کنم زیباتر میشه... مفاهیم ساده انسانی چرا باید زوایای زیادی رو پنهان داشته باشن؟ فکر میکنم اینم یه دلیل دیگه پیچیدگی انسانه!

(یاپان کتاب یک روز قشنگ بارانی پنج داستان کوتاه... هدیه ms bahri)

زیباترین کتاب دنیا

_مدت ده روز هیچ یک از زنان بند ۱۳ با الگا حرف نزد. در ابتدا الگا متوجه نشدو سپس هنگامی که فهمید جریان از چه قرار است نگاهش سخت تر وسرد تر شد. با این حال ، هیچ اقدامی نکردتا یخ سکوت را بشکند. به این عزلت تن در داده بود.

_ قبول کنید که مثل یک کابوسه ، اینکه شما رواین طوری طرد کنن ، متوجه شین وهیچ کاری نکنین که مانع این انزوا شین! اصلا این رفتار انسانی نیست... شاید اصلا الگا قلب نداره.

_ الگا با همدردی دستش را روی شانه تانیا گذاشت ، دستی قوی ، زمخت، تقریبا مثل دست مرد ها. الگا با دستان قوی اش سرتانیا را روی شانه اش قرار داد و تانیای رئیس،این یاغی همیشگی، این شیرزن، از آنجا که سخت تر از خودش را یافته بود چند لحظه بر روی شانه های این زن غریبه اشک ریخت.

تقلبی

_پزشک ها به امه گفته بودند که مداوای جدیدی که در پیش گرفته بودند کاملا بی نتیجه بود. معنی اش چیه؟ اینه که دیگه داره عمرتون به پایان میرسه . امه پلک نزد. احساس میکرد که به طرز بزدلانه ای سبک شده است، مثل یک نوع ترک مخامصه. دیگر لازم نبود مبارزه کند. دیگر لازم نبود معالجات دردناکی از سر گیرد. سرانجام از شکنجه امید_این دلشوره_ خلاص شده بود.دیگر فقط می‌بایست بمیرد.

ادت معمولی

_ از هیچ طرف هم به اون ابراز لطفی نمیشد ، به خصوص از جانب اهل ادب ، چه بسا هم تقصیر خودش بود چون با آنها رفت و امد نمیکرد. پس خود را در آپارتمان درندشت جزیره سن لویی در جلوی تلفنی که زنگ نمیزد _این هم تقصی خودش بود چون شماره ای به کسی نمیداد_ زندانی کرد و سعی کرد با واقعیت زندگی اش رو به رو شود و به این نتیجه رسید که در زندگی شکست خورده است.

[وقتی راه ارتباط رو می‌بندم...]

اریک امانوئل اشمیت ، یک روز قشنگ بارانیparts that I loved

[ چه دسته گلهایی که همدلی می‌جویند و تنها گلدان نصیبشان میشود]

_ فقط جابه‌جایی از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر، اقامت کوتاه در فرودگاه و مشکلات سفر موقتا کمی سر ذوقش می‌آورد. در این مواقع حس میکرد گه ماجرایی در حال وقوع است... اما به محض اینکه به مقصد می رسید ، و دوباره به دنیای تاکسی ها ، بابرها،دربان ها، مأموران آسانسور و نظافت چی ها باز می‌گشت و همه چیز نظم پیشین را باز می یافت. هر چند که در زندگی درونی اش تغییری حاصل نشده بود، اما زندگی بیرونی اش ابعاد بیشتری یافته بود. جابه‌جایی، ورود به محل های جدید، عزیمت ، ضرورت سخت گفتن،کشف پول های گوناگون، انتخاب غذا در رستوران. دور و برش در جنب و جوش بود، اما در درونش همه چیز ساکت می ماند. این تلاطم ها باعث شده بود که هر دو زندانی در سلول هایشان کشته شوند. دیگر کسی در درونش نمی اندیشید، نه آن زن عبوس و نه همسر آنتوان ، و این مرگ تقریبا برایش آرامش بخش و گوارا بود.

_ هلن در گونه هایش احساس سوزش کرد . چه اتفاقی افتاده است؟ خون به چهره اش دویده بود، تپشی ناگهانی در رگ های گردنش در گرفته بود ، قلبش تند تر میزد‌ نفسی عمیق کشید. نکند داشت سکته میکرد؟ چرا نه؟ به هر حال باید مرد. حاضر باش وقتش رسیده است، چه بهتر که اینجا باشد در برابر منظره ای به این باشکوهی... آماده مرگ شد ، پلک هایش را بست و به خود گفت که آماده و پذیرای مرگ است.

هیچ اتفاقی نیفتاد... وقتی چشم هایش را باز کرد به ناچار پذیرفت که حالش بهتر است ، معلوم است آدم نمیتواند به جسمش دستور دهد بمیرد! آدم نمی‌تواند همین طوری ، به سادگی خاموش کردن چراغ، نفس های آخر را بکشد.

( این داستان کوتاه اندازه خوندن ۴۰۰ صفحه بهم حس کرختی و خماری داده..)

23

سلام بر ۲۳ سالگی!

Reticent...

خیلی دوست دارم یه روز از دوستام بپرسم اگه من نباشم، در واقع چی از زندگیتون کم میشه؟ چه ویژگی ای؟ چه شخصی رو از دست میدین؟

خود نمیدانم کدامینم...

«روزها رفتند و من دیگر...

خود نمی دانم کدامینم...

آن منِ سر سخت مغرورم...

یا منِ مغلوب دیرینم»

"فروغ فرخزاد"

ادامه نوشته

مرض گریه وقت خوشحالی و جشن...

ضربان قلبم میره بالا گرمم میشه نفس یه شماره میفته و میخوام خفه شم شکمم درد میگیره از اون دردایی که هیچ کدوم از دکترا نفهمیدن.‌‌.. به پیر به پیغمبر دیگه کافیه... نمیتونم پیر شده بدنم... اه ... اسنرس واسم مثل زهر ماره...

اینا میخوان واسم تولد بگیرن توی مودش نیستم... گرررریم میاد...میخوام گریه کنم و بخوابم... کاش بتونم چیزی نشون ندم... یادم میاد اون سالی که دوازدهم بودم شب یلدا رو برامون جشن گرفتن... و من از اول تا اخرش خودمو توی دستشویی حبس کردم و گرریه کردم... این چه مرضیه من دارم؟!

شک

من پر از شکم...گاهی خودشو در اعماق وجودم مخفی میکنه... و گاهی مغز منو با چرندیاتش پر میکنه... فقط لازمه به اندازه کافی استرس زیاد تحمل کنم که ظاهر بشه... و داروش فقط خوابه ... خواب... در طی ۲ ساعت پیش خودمو از انجام ۳ تا کار خطرناک/بی مصرف منصرف کردم... امتحان دارم... موقع برگشت به خاطر اینکه دختر خوبی بودم و کارای بیخود نکردم واسه خودم خوراکی میخرم... مثل مادرایی که میخوان بچه سرتقشونو ساکت کنن...

فاینالی اوور

در این لحظه که تعداد کارهایی که دارم اندازه موهای سرمه باید بگم خوشحالم که کلاس تربیت بدنی فاکی تموم شد و من راحت شدم ...

BEEN THERE DONE THAT :)

درست لحظه ای که میپرسن نظرم راجع به خودکشی چیه و درحالی که بهشون میگم با تراپیست حرف بزنن معده قشنگم از حجم قرصایی که خوردم فیوز پرونده.

این خاصیت فاصلس!

گاهی از یه قاتل میپرسیم نظرت راجع به قتل چیه؟

از یه روانی میخوایم راجع به ثبات شخصیتی نظریه بده!

یا از یه موجود در شرف خودکشی میخوایم جلو مرگمون به واسطه خودکشی رو بگیره!

من این طرف جوی آبم... اونا اون طرف...

میتونم چیزی رو که در اعماق وجودشون سعی میکنن پنهان کنم رو بفهمم...

(جملات ابتدایی رو خودم ننوشتم)

بدون اینکه...

باید بپذیری که برخی افراد برای همیشه در قلبت جا خواهند داشت بدون اینکه جایی در زندگیت داشته باشند ...

بلاخره همه چیزی درست میشه  ولی....

وقتی به خودت میگی بلاخره همه چیز درست شده ولی...

The son رو دیدم... چقدر پسره منم... با این تفاوت که اون میگه حالم خوب نیس... من نمیگم

(ادامه مطلب ناخوشاینده... اگه رمزو میخواید به این نکته توجه کنین)

ادامه نوشته

گردو و بغل

بغل های گردو>>>>بغل هر کدوم از ادمای زیاد اینجا

میگه به حریم خصوصیش احترام بذار شاید نخواد بغلش کنی... میگه غلط نکن من بغل دوست دارم 😄

+ من منتظرم توی کت و شلوار ببینمت

_عروسیش یک سال دیگس

+😐

خنده های قشنگت باعث شد بتونم اینجا رو تحمل کنم... یکی از مهربون ترین ها

و مرگ...

#برایم_بنویس

#از_ فکر های _آلوده

#از_ هدف های_ بیهوده

#از_ کشتار بی رحمانه

و

#دروغ های بی انتها _برایم_ بنویس

#مرگ____گاهی ریحان می چیند

و

#مرگ____ گاهی ودکا می نوشد

به یاد گذشته...