Shooooo
به من زنگ نزن. نزن.
یکی از قسمت های عجیب بزرگسالی( البته فکر میکنم خیلی زود وارد این دوره شدم) اینه که پذیرشی داری که گاهی خودتو می ترسونه! مثلا همین موضوعی که الان هست، من نوجوون گریه ها میکرد در موردش ولی حالا؟ کارهامو انجام دادم و نشستم پای درسم بی خیال! اصلا هم برام مهم نیست!
یکی از حسرت های همیشگیم اینه که چرا دامپزشک نشدم. احتمالا هم هیچ وقت بهش نرسم.
نمیدونم چی میشد اگر همون بار اول میشد؟!
این خاصیت ذهنه که گذشته رو خوب نشون بده، و خوب گاهی به این فکر میکنم که خیلی هم بد نبود! و به این فکر میکنم که اگر به حرفت گوش کرده بودم چی میشد!
نمیدونم چی به سرم اومده، یادم نمیاد خوب بودن چه شکلی بوده از وقتی که یادم میاد افسردگی و وسواس فکری و پارانویا داشتم در شدت های مختلف. سعی کردم درمانش کنم، کمتر شده ولی نمیدونم خوبم یا نه! تعریف و تمجید و انرژی مثبته که به سمتم میاد ولی بهم نمیچسبه! چون احساس میکنم این من نیستم! این نقشی که سرکار دارم من نیستم! شاید هم هستم! نمیدونم! ورزش کردن و درس خوندن هم با هم تداخل دارن! واسه هرکدوم مشکلی هست! کتابهام کامل نیستن استرس دارم! استرس عقب موندن! ورزش؟ نرفتم باشگاه. سختمه لبخند زدن سختمه ادم های اونجا رو تحمل کردن!
یادم رفته من واقعی چه شکلی بود!
واقعا دارم با زندگیم چیکار میکنم؟
عزیزم معلومه که پیام دادن نوبتیه. و الان نوبت توعه! اگر سه سال هم بگذره ( مثل اون دفعه) من پیامی نمیدم.
اینکه هفته ای چند بار ورژن کوچیک ترت رو میبینم و باید طوری رفتار کنم که توجه خاصی جلب نشه و انگار یکی مثل بقیه هست برام عجیبه. اگر میتونستم تمام کارها رو رها می کردم مینشستم به تماشا. اسمشترنمه و دوستش شاید ورژنی از من باشه. این زندگی چیه که اینقدر پیچیده و عجیبه!
خستم! پاهام درد میکنه از این همه ساعت ایستادن و کار کردن و سروکله زدن و... بعدازظهر تا شب بدو بدو کارهامو انجام میدم. تمیزکاری میکنم، لباس های فردا رو اتو میزنم، وسایلم رو اماده میکنم و تلاش میکنم درس بخونم. درس میخونم. استرس دارم. شب ها از استرس و فشار عصبی چندین بار بیدار میشم و صبح روز بعد خودم رو شاداب نشون میدم و میرم سرکار. ولی چی اذیتم میکنه؟ پارتی بازی. بوس به هر کسی که با تلاش خودش به جایی رسید.
باید ادامه بدم.
خدایا خواهش میکنم سال دیگه این موقع وضعیت این نباشه و من جایی باشم که ذوقشو دارم:) please
چرا ناخودآگاه دنبال ورژن کوچک ترت میگردم؟!
یاد اهنگ نامجون افتادم که میخوند moon child you shine, when the mon rise(s) it's your time...
اینقدر موضوع برای نوشتن هست اما اصلا حوصله ندارم. ترجیح میدم انرژی مو برای کارهای مهمترم بذارم... میخواستم بیام در مورد این بنویسم که به طرز عجیبی مثل هر سال شهریور اون قدر عذابم نداد، و حتی متوجه نشدم کی شروع شد کی تموم شد! تا همین پارسال شهریور طوری کش می اومد که احساس میکردم ماه بعدی رو نمی بینم!
میخواستم از یکی از ادم های خوب ذهنم بنویسم که مدتی زیادی میشه فوت کردن و من اواسط شهریور متوجه شدم. شاید یه روزی اومدم و در مورد دوست بچگی هام نوشتم ادمی که هر چی میگفت من فقط نگاهش میکردم. علی پور عزیز با اینکه به جز خاطرات بریده بریده و نامفهوم چیزی زیادی به یاد نمیارم ولی امیداورم در ارامش باشی. میدونم که درد زیادی تحمل کردی.
+ به اضافه این که نمیدونم چرا هوس بغل کردنت از سر من نمی افته؟ دلیلشو هیچ وقت نفهمیدم! با اینکه سالهای سال هم گذشته! انگار بعضی چیزها جای خاص خودشون رو توی ذهنم دارن! مسائلی که هیچ وقت نمیشه با هیچ کس در میون گذاشت! :) ( میخوام در اینده یک بار دیگه بغل بگیرمت، بعد از این مرحله از زندگیم، حتما این کار رو میکنم.)