_ گهگاهی سیگار میکشم ، میدانم که نباید بکشم، ولی خب این تنها خبطم است.
_ دست ها حقیقت را آشکار میکنند.
_ ... بیش از هر چیزی به سوءظن ارزش قائل است...
_ آن قاتل ها مجازات نشدند، همه شان هنوز آن بیرون بودند و یک جایی داشتند پیش بینی وضعیت آب وهوا را گوش میدادند، متاسفانه آنها هم مثل عده ای قسر در رفته بودند. هرچه آدم پیر تر میشود، بیشتر باید با چنین چیزهایی کنار بیاید.
_ او دوباره برای چیزی جنگیده بود، خیلی لذت بخش بود.
_ او مرد باد و باران است، اهل پوشیدن پالتو و بارانی است اگر دست کریس بود تابستان به خواب زمستانی میرفت.
_ وقتی باگدن بچه بوده پدرش از سدی در نزدیکی کراکوف سقوط کرده بود یا پریده بود، یا هلش داده بودند، مهم نبود این موضوع این واقعیت را که او مرده بود تغییر نمیداد، بالاخره همه یک روز میمیرند.
_ نمیدانستیم رفتن به نمایش جرسی بویز آخرین سفرمان میشود.آدم همیشه میداند اولین بار کی است، نه ؟ ولی نمیداند آخرین بار کی است.
_ از بین آن همه چیز که میشود از دست داد، اخر آدم باید عقلش را از دست بدهد؟ بگذارید پا یا ریه را از شما بگيرند، بگذارید همه چیزتان را بگیرند قبل از اینکه عقلتان را بگیرند. قبل از اینکه بشنوید ( رزماری بیچاره) یا ( فرانک بیچاره)، از عقلی که برایتان مانده استفاده کنید و غروبش را بپذیرید. قبل از آنکه دیگر سفر، بازی یا باشگاه قتلی در کار نباشد . قبل از ان که نباشید.
_ من گری را در گوی کوچک محکمی فقط برای خودم نگه میدارم. فکر میکنم اگر او را اینجا رها کنم، از پا در میآیم و نگرانم نکند باد او را ببرد. خوب میدانم که احمقانه است.
_ من تفاوت بین تنها بودن و تنها ماندن را میدانم.
_ حالا اشک های حسابی مزخرف آمدهاند. میگذارم بریزند.اگر آدم هر از گاهی گریه نکند، کارش به جایی میکشد که همیشه گریه خواهد کرد.
_ خب، جان تصور کن اگر همه فقط کارهایی را که قرار بود انجام میدادیم میکردیم چه میشد.
_ مثل سنگی درست روی قلبش مانده است...
_ میدانست که خیلی محکم تر از آنچه باید او را زده بود. گاهی آدم فقط باید چیزهایی را بزند.
_ همیشه کله شق بوده ، همیشه هول هولکی و با قاطعیت رفتار میکرده است. که اگر کارتان درست باشد ویژگی خوبی است ولی اگر در اشتباه باشید مایه دردسر میشود.عالی است که سریع ترین دونده باشید ، ولی نه وقتی که دارید در مسیر اشتباه میدوید.
_ کلمه ای که اول به ذهن دانا آمد ((دوست)) بود ، ولی مطمئنا درست نبود.
_ برنارد میداند زیادی در خودش رفته است. میداند دور از دسترس است؛ حتی برای جویس. برنارد نجات پیدا نمیکند لایق نجات پیدا کردن هم نیست... با این وجود خیلی دلش میخواست الان در آن ماشین باشد. مناظر بیرون را ببیند و جویس هم یک ریز همین طور برایش حرف بزند و شاید هم نخ آویزان از دکمه او را بکند... ولی در عوض او اینجا، روی تپه، جایی که هر روز مینشیند، میماند و منتظر است ببیند چه میشود.
_ آن ها همین الانش هم دیگر وجود ندارند؟ یا فقط تا وقتی واقعی هستند که او بخواهد واقعی بودن آنها را باور داشته باشد؟
_ ولی در هر قاعده و قانونی استثناء هم هست...
_ همه اینجور ادم ها را میشناسند؛ آدم هایی که احساس میکنند دنیا فقط مال خودشان است. این روز ها این مدل خودخواهی را بیشتر و بیشتر میبینم، بعضی از آدم ها همیشه افتضاح بودند. نه خیلی هایشان ، درست است، ولی همیشه چند موردی هست.
_ خیلی زود کارل فقط یک شخصیت از کتابی میشود که او زمانی خوانده است، به راستی چرا او لندن را ترک کرده بود؟ بعد که ماجرای این قتلها حل بشود و او دوباره لباش فرم بپوشد چه میشود؟
_ همیشه این حس به او القا میشود که برنارد دارد از قبرستان نگهبانی میدهد. که او به نوعی روی نیمکتش کشیک است . وارد انجا نمیشود، ولی اصلا از انجا دور هم نمیشود.
_ جایی که همه اسم او را میدانند، یا اسم او را نمیدانند، ولی شما منظور من را متوجه میشوید، و منفعت سر به راه شدن این بود که هیچ کس اصلا به دنبالش نگشته است ، هیج کس تا حالا او را دستگیر نکرده و گذرنامه اش را با دقت ندیده، بنابراین پیتر وارد گذشته اش را پشت سر گذاشته و آرامشی پیدا کرده است که انجامش آسان نیست.
_ تو بهتر از من میدونی دانا، ولی من فکر میکنم ممکنه آدم توی همه جنگ ها برنده نشه.
_ ولی در ذهنم صدای زنگ هشداری است و نمیتوانم آن را خاموش کنم.
_ الیزابت هیچ وقت از مرگ نترسیده است، ولی در عین حال، در این لحظه، او به فکر استیون است.
_ راستش گشتن میان عکس ها قلب آدم را میشکند. من را یاد عکس های گربه های گمشده میاندازد که روی تیر چراغ برق میبینید. فکر کنم همه اش امید واهی است.
_ او یک مرد قانع بودکه کارهایی را که دوست داشت تنها انجام میداد؟ یا اینکه او یک مرد تنها بود و از داشته هایش بهترین بهره را میبرد؟ تنها بودن یا تنها ماندن؟ این روزها این سوال هر از گاهی پیش میآمد، کریس دیگر نمیتوانست از جوابش مطمئن باشد. اگر اهل شرط بندی بود، شرط میبست که او تنها است نه اینکه تنها مانده باشد.
_ و این که همه اش برمیگرده به انتخابی که تو اون همه سال پیش کردی...
_ در جوانی کریس شاید این را باور میکرد، ولی او زیاد دیده است، زیاد شنیده است از کسانی که فکر نجات خودشان هستند، همه مدل داستان...