Advices!

توصیه جدید تراپیستم :)

یه باشه بگو و رد شو... اگه گفتن چرا این جوری زندگی میکنی اون جوری زندگی کن باهاشون نجنگ بگو اوکی و کار خودتو انجام بده... ادما از چهل به بالا عوض نمیشن... اینو بپذیر...و واسه چیزایی که میخوای بجنگ!

باید به حرفاش گوش کنم...

Life update:/

وقتی مریض می‌شم و از کارهایی که شاید دوستشون نداشته باشم عقب میفتم و کل روز توی تختمم <<<

حس ناتوانی بهم میده...

کاش مرگم ناگهانی و راحت باشه...

کتاب خانه نیمه شب (مت هیگ)

* متوجه شد که در واقع خودش همین است، یک سیاه چاله؛ ستاره ای در حال مرگ که در خود فرو می‌ریزد...

دوگانگی وجودی آتشفشان ها این است که هم نماد نابودی و هم نماد زندگی اند. وقتی مواد مذابشان آرام بگیرد و سرد شود، به شکل سنگ در می‌آیند و در گذر زمان خرد و به خاکی غنی و حاصل خیز تبدیل می‌شود...

نورا به این نتیجه رسید که سیاه چاله نیست، آتشفشان است درست مثل آتشفشان نمی‌تواند از حقیقت وجودش فرار کند. باید می‌ماند و آن سرزمین را بایر می‌کرد، میتوانست درون خود جنگلی سرسبز بکارد.*

تاریخی که بالای اولین صفحه کتاب نوشتم مربوط میشه به سوم اسفند ماه ۱۴۰۰ روزی که این کتابو به دست گرفتم و تا صفحه صدم خوندم ولی نتونستم ادامه بدم... توصیفاتی که از حال نورا نوشته شده بود بی شباهت به من نبود... درد عمیقی رو توی سرم حس کردم‌... اون شب با گریه به خواب رفتم و تا پریروز به این کتاب دست نزدم...و بلاخره بعد گذشت تقریبا دو سال از اولین تاریخی که نوشتم خونده شد... شماره صفحات زیادی اول کتاب یادداشت کردم... شاید چیزی یادگرفته باشم!

5/22__5/24

8/10

Inside out...

غم اواخر مرداد تا پایان مهر روی دل من مثل خونی که هیچ وقت دلمه نمی‌بنده هر سال تازس...

توضیحات!...

باید جزوه ای رو بخونم، ویولون تمرین کنم، کارهای شخصیمو انجام بدم شاید لازمه کمی تمیزکاری کنم... ولی از اون جایی که به هیچ بایدی پایبند نیستم بی تعلق روی تختم نشستم اهنگی پخش میشه و من با بی خیالی کتاب میخونم!...

Again

سلام بر افکار خورنده و کشنده نیمه شب!...

Shut up

خواستم چیزی بنویسم ولی متوجه شدم گاهی حرف نزدن و خفه شدن بهتر از هر نوشته ای میتونه باشه...

پ.ن بعضی ...ها باید راز بمونن...

The Thursday Murder Club (Richard Osman)

*** باز آرامشش را پس میگیرد؟ این هم می‌گذرد؟ میدانست که این‌طور نخواهد شد. هرچه می‌خواهند در مورد التیام با گذر زمان بگوید، بعضی چیزها در زندگی صرفا خراب می‌شوند و هیچ وقت هم درست نمی‌شوند. در حال حاضر، متیو مکی پنجرهایش را بسته بود، هیچ صدای زنگی نبود و هیچ صدای خنده ای نبود و او انقدر پیر بود که بداند شاید اصلا دوباره‌ای در کار نباشد.***

میخواستم بنویسم که تصمیم امروز میتونه علت دردسر دهه های بعدی زندگی باشه و تاوانی داره... که یادم افتاد قاتل قسر در رفت... شاید باید منتظر نشست که وقت اونم برسه! شایدم نه!...

باشگاه قتل پنجشنبه (ریچارد آزمن)

_ گهگاهی سیگار میکشم ، میدانم که نباید بکشم، ولی خب این تنها خبطم است.

_ دست ها حقیقت را آشکار می‌کنند.

_ ... بیش از هر چیزی به سوءظن ارزش قائل‌ است...

_ آن قاتل ها مجازات نشدند، همه شان هنوز آن بیرون بودند و یک جایی داشتند پیش بینی وضعیت آب وهوا را گوش می‌دادند، متاسفانه آن‌ها هم مثل عده ای قسر در رفته بودند. هرچه آدم پیر تر می‌شود، بیشتر باید با چنین چیزهایی کنار بیاید.

_ او دوباره برای چیزی جنگیده بود، خیلی لذت بخش بود.

_ او مرد باد و باران است، اهل پوشیدن پالتو و بارانی است اگر دست کریس بود تابستان به خواب زمستانی میرفت.

_ وقتی باگدن بچه بوده پدرش از سدی در نزدیکی کراکوف سقوط کرده بود یا پریده بود، یا هلش داده بودند، مهم نبود این موضوع این واقعیت را که او مرده بود تغییر نمیداد، بالاخره همه یک روز میمیرند.

_ نمیدانستیم رفتن به نمایش جرسی بویز آخرین سفرمان می‌شود.آدم همیشه می‌داند اولین بار کی است، نه ؟ ولی نمی‌داند آخرین بار کی است.

_ از بین آن همه چیز که می‌شود از دست داد، اخر آدم باید عقلش را از دست بدهد؟ بگذارید پا یا ریه را از شما بگيرند، بگذارید همه چیزتان را بگیرند قبل از اینکه عقلتان را بگیرند. قبل از اینکه بشنوید ( رزماری بیچاره) یا ( فرانک بیچاره)، از عقلی که برایتان مانده استفاده کنید و غروبش را بپذیرید. قبل از آنکه دیگر سفر، بازی یا باشگاه قتلی در کار نباشد . قبل از ان که نباشید.

_ من گری را در گوی کوچک محکمی فقط برای خودم نگه می‌دارم. فکر می‌کنم اگر او را اینجا رها کنم، از پا در می‌آیم و نگرانم نکند باد او را ببرد. خوب می‌دانم که احمقانه است.

_ من تفاوت بین تنها بودن و تنها ماندن را می‌دانم‌.

_ حالا اشک های حسابی مزخرف آمده‌اند. میگذارم بریزند.اگر آدم هر از گاهی گریه نکند، کارش به جایی می‌کشد که همیشه گریه خواهد کرد.

_ خب، جان تصور کن اگر همه فقط کارهایی را که قرار بود انجام می‌دادیم می‌کردیم چه می‌شد.

_ مثل سنگی درست روی قلبش مانده است...

_ می‌دانست که خیلی محکم تر از آنچه باید او را زده بود. گاهی آدم فقط باید چیزهایی را بزند‌.

_ همیشه کله شق بوده ، همیشه هول هولکی و با قاطعیت رفتار می‌کرده است. که اگر کارتان درست باشد ویژگی خوبی است ولی اگر در اشتباه باشید مایه دردسر می‌شود.عالی است که سریع ترین دونده باشید ، ولی نه وقتی که دارید در مسیر اشتباه می‌دوید.

_ کلمه ای که اول به ذهن دانا آمد ((دوست)) بود ، ولی مطمئنا درست نبود.

_ برنارد می‌داند زیادی در خودش رفته است. می‌داند دور از دسترس است؛ حتی برای جویس. برنارد نجات پیدا نمی‌کند لایق نجات پیدا کردن هم نیست... با این وجود خیلی دلش میخواست الان در آن ماشین باشد. مناظر بیرون را ببیند و جویس هم یک ریز همین طور برایش حرف بزند و شاید هم نخ آویزان از دکمه او را بکند... ولی در عوض او اینجا، روی تپه، جایی که هر روز می‌نشیند، می‌ماند و منتظر است ببیند چه می‌شود.

_ آن ها همین الانش هم دیگر وجود ندارند؟ یا فقط تا وقتی واقعی هستند که او بخواهد واقعی بودن آنها را باور داشته باشد؟

_ ولی در هر قاعده و قانونی استثناء هم هست...

_ همه اینجور ادم ها را می‌شناسند؛ آدم هایی که احساس می‌کنند دنیا فقط مال خودشان است. این روز ها این مدل خودخواهی را بیشتر و بیشتر می‌بینم، بعضی از آدم ها همیشه افتضاح بودند. نه خیلی هایشان ، درست است، ولی همیشه چند موردی هست.

_ خیلی زود کارل فقط یک شخصیت از کتابی میشود که او زمانی خوانده است، به راستی چرا او لندن را ترک کرده بود؟ بعد که ماجرای این قتل‌ها حل بشود و او دوباره لباش فرم بپوشد چه می‌شود؟

_ همیشه این حس به او القا می‌شود که برنارد دارد از قبرستان نگهبانی می‌دهد. که او به نوعی روی نیمکتش کشیک است . وارد انجا نمی‌شود، ولی اصلا از انجا دور هم نمی‌شود.

_ جایی که همه اسم او را میدانند، یا اسم او را نمیدانند، ولی شما منظور من را متوجه می‌شوید، و منفعت سر به راه شدن این بود که هیچ کس اصلا به دنبالش نگشته است ، هیج کس تا حالا او را دستگیر نکرده و گذرنامه اش را با دقت ندیده، بنابراین پیتر وارد گذشته اش را پشت سر گذاشته و آرامشی پیدا کرده است که انجامش آسان نیست.

_ تو بهتر از من می‌دونی دانا، ولی من فکر میکنم ممکنه آدم توی همه جنگ ها برنده نشه.

_ ولی در ذهنم صدای زنگ هشداری است و نمیتوانم آن را خاموش کنم.

_ الیزابت هیچ وقت از مرگ نترسیده است، ولی در عین حال، در این لحظه، او به فکر استیون است.

_ راستش گشتن میان عکس ها قلب آدم را می‌شکند. من را یاد عکس های گربه های گمشده می‌اندازد که روی تیر چراغ برق می‌بینید. فکر کنم همه اش امید واهی است.

_ او یک مرد قانع بودکه کارهایی را که دوست داشت تنها انجام می‌داد؟ یا اینکه او یک مرد تنها بود و از داشته هایش بهترین بهره را می‌برد؟ تنها بودن یا تنها ماندن؟ این روزها این سوال هر از گاهی پیش می‌آمد، کریس دیگر نمی‌توانست از جوابش مطمئن باشد. اگر اهل شرط بندی بود، شرط می‌بست که او تنها است نه اینکه تنها مانده باشد.

_ و این که همه اش برمیگرده به انتخابی که تو اون همه سال پیش کردی...

_ در جوانی کریس شاید این را باور می‌کرد، ولی او زیاد دیده است، زیاد شنیده است از کسانی که فکر نجات خودشان هستند، همه مدل داستان...

ادامه نوشته

Definition :/

سلامت روان چیست؟ مفهمومی ناشناخته!...

No more

لعنت به امید به بهتر شدن وضعیت...لعنت به شیرینی که وقت فکر کردن به بهتر سراغ آدم میاد... قلبم میسوزه... دلم آشوب میشه... به خودم میگم روزای خوب میان... خنده و شادی برمیگرده... نگاهم میچرخه به راه پرخون... گلومو بغل میگیره... سرم نبض میزنه... صدای اهنگمو بلند تر میکنم... صدای بیس ،رپ، وکال... آزمون صبر و تحمل و سکوت و از اینها منفجر نشدن...

I wanna feel that's a lie....

زندگی کردن با ناراحتی روحی مثل اینه که دور گردنت طناب دار باشه و بخوای روی سنگ های سطحی و لیز یه رودخونه خروشان راه بری و گاهی بدوی... اگه لیز بخوری شاید کم عمق باشه و فقط زخم برداری که بعدا واسه خودت یه گوشه میشینی و فشارش میدی تا بیشتر درد رو تجربه کنی تا غم یا لذت عجیبی وجودتو بگیره... یا عمیق باشه و طناب دور گردنت باعث بشه خفه شی...

پرواز؟

اول خواستم بنویسم " بال پروازمو شکستن حالا میخوان پرواز کنم"

بعد خواستم تغییرش بدم بگم" بال پروازمو شکستن ولی میخوام با دویدن اوج بگیرم"

یکم فکر کردم متوجه شدم تنها لحظه ای که میشه بدون بال در اوج بود همون لحظه ای هست که پاها از زمین جدا میشه و لحظه بعدش سقوطه... مگه اینکه زمین باهات همراهی کنه بالا و بالاتر بیاد مثل بالا رفتن از کوه... که باز اوجی در کار نیست...

جایی نوشته بود بیماری روانی موهبته... باعث دیدن عمق میشه... ظاهر بینی رو کاهش میده... در این لحظه که انگشتام در حال تایپ هستن میخوام بنویسن که نفهمیدن و زیاد فهمیدن هر دو درد محسوب میشن... که میشه از زاویه های مختلف نگاه کرد و تحلیل کرد کدوم دردناک تره... و هیچ تحلیل بیطرفانه ای وجود نداره... ایدئولوژی که فرد به سمتش جهت گیری میکنه...

حسن ختام این خزعبلاتی که بلغور کردم بنویسم که نمیدونم با کدوم عقل سلیم موزر برداشتم و قسمتی از موهای پشت سرمو با شونه یک میل کوتاه کردم و بقیه قسمت های سرمو رها کردم... از همین قسمت خنکایی به مغز و تمام وجودم وارد میشه... و حرکت بعدی سیم اول ویولون اون قدر با گوشی ها سفت کردم که پاره شد.‌.. هیچ هدفی نداشتم از کارم نمیخواستم تمرین کنم... فقط‌میخواستم این سیم سفت تر شه که پاره شد...

به استراحت نیاز دارم... به استراحت نیاز.... به استراحت..‌. به...

پ.ن حسابی موهامو کوتاه کردم‌.

دور باطل

نامه ای به جوان تر ها...

این دور باطل ادامه داره...

فریم امروز...

استرس اونو دارم...

مهمونی فامیل های عن دعوتم...

پریودم...

رفتم دنبال کارای سازم... مردک نبود منتظر منوندم... بعد سالی اومده میگه برو بعد از ظهر بیا...

کلاس دارم...

باید واسه مهمونی مسخرشون اماده شم...

حوصله ندارم...

از اینایی که دعوتن از هیچ کدومشون خوشم نمیاد...

افکار کشنده 2

به امید روزی که بتونم اعصابمو کنترل کنم... بفهمم که نباید وقت خستگی تصمیم بگیرم... بدونم که با یه تصمیم اشتباه دنیام به اخر نمیرسه... جنگ توی سرم تموم شه... نمیدونم کی اون روز میرسه... ولی کاش زودتر برسه...

Side effects

...I need a f*cking antidote

First1

منتظر نشستم ...

Wish me luck

پ.ن خییییلی نایس و مهربونه.... استرسم کم شد.... واییییی ذوق فراوان :)

خیلی خوشحالم از تصمیمممممم

...!Hang on

سلام بر افکار دفن شده!... آرزوها و خیال بافی های کودکی... و عمق بی وزنی غوطه ور این احوال...

...It was perfectly perfect

عکس یه پرنده بین شاخه های درخت... به صورت مبهمی در وسط صفحه، طوری که نمیشه متوجه شد در حال پرواز به بالاست یا سقوط به پایین یا معلق... همه چیز در طیف مشکی ، سفید و خاکستری....

عکس بالای سرم توی کافه بود... دوستم که عینکشو فراموش کرده بود...

+ این عکس منو یاد تو میندازه...

_برش دارم بریم...

این جمله رو به شوخی گفتم و هر دو خندیدم... ولی کاش رفته بودم به صاحب کافه گفته بودم میخوام این قاب عکس ازشون بخرم...

به طور غیر قابل باوری، من بود...

Happy,Han

...?Are u happy out there

...I'm so glad to see u in my dreams

Even if I'm not by your side, I hope you live happily

I'm so glad to see you in my dream

In my dream, hope you smile with me even for a moment

So that even without you

I can feel

Please be happy out there forever

Hope you always shine with that pretty smile

ادامه نوشته

Yes

چقدر استاد ویولون صدای نایسی داشت :)

True dreams?!

رویاهایی که خودمونو باهاشون میشناختیم هیچ وقت، هیچ وقت قرار نیست فراموش شن... حتی شده تا آخر عمر چندین بار به رویاهای شبانمون میان و سراغمون میگیرن ، تا کمی‌ زندگیشون کنیم، حتی به غلط!

نه آدمی

کسی کتاب نه آدمی رو خونده؟ ممنون میشم نظرتون رو راجع بهش برام کامنت کنین

جاسوسی که از سردسیر آمد(جان لوکاره)*

هر اطلاعات اضافی که افراد غیر ضروری ازت داشته باشن میتونه روزی علیه تو استفاده بشه! شاید هم نه! :):

با اسم اصلی کتاب حس بهتری میگیرم* [ The spy that came in from the cold] بیشتر به سیر داستان و پایان میخوره...

7.5/10

4/26__5/5

* to become part of a group or of normal society again after one has been outside it.

جاسوسی که از سردسیر آمد (جان لوکاره)

_ می‌دانست کنار گذاشته شده_ واقعیت زندگی بود که از آن به بعد باید با آن کنار می‌آمد، همان طور که آدم ها با سرطان یا زندان کنار می‌آیند. می‌دانست به هیچ وجه نمی‌تواند خود را برای پر کردن فاصله گذشته و حال آماده کند. با ناکامی مواجه شده بود، چنان که روزی هم باید با مرگ مواجه می‌شد، با نفرتی بدبینانه و شجاعت یک فرد تنها‌. بیش از خیلی ها دوام آورده بود ؛ حالا شکست خورده بود. میگویند سگ تا زمانی زنده است که دندان دارد؛ حالا دندان های لیماس هم به شکل استعاری کشیده شده بود...

_ ببین از حالا به بعد میتوانم بدون حسن نیت کار کنم ، متوجهی؟ هر دو میدانیم به دنبال چه هستیم؛ هر دو حرفه ای هستیم ، تو یک فراری روزمزد در اختیار داری_ موفق باشی. محض رضای خدا وانمود نکن عاشق من شده ای. به تاکید سر تکان داد و با لحنی بی‌طرفانه گفت:(( ...گفت که مرد مغروری هستی.))

_ باید این را می‌پذیرفت، وقتی تمام نبردهای مقدماتی انجام شده ، نمیتوان از نبرد نهایی دوری کرد.

_ فقط برای لذت بردن سوال می‌کرد، تا تفاوت میان مدارک و واقعیت را به نمایش بگذارد.

_ گفت:(( خوشحالم، خاصیت تو همین است، ویژگی مهم تو همین است. بی اعتنایی مزیتی است. کمی آزردگی و غرور در تو هست، اما هیچ است، کج و کوله شدن یک ضبط صوت است. بی‌طرفانه حرف میزنی.))

_ مردی که نقشی را زندگی میکند ، نه برای دیگران بلکه به تنهایی، در معرض خطرات آشکار روان شناختی است. عمل فریبکاری به خودی خود چندان کار طاقت فرسایی نیست؛ موضوع تجربه و مهارت حرفه‌ای مطرح است ، مهارتی است که بیشتر ما میتوانیم کسب کنیم . اما هر چند یک کلاهبردار،یک بازیگر یا یک قمارباز می‌تواند بعد از انجام بازی به جمع دوستداران خود بازگردد، مأمور مخفی چنین دلخوشی ندارد . برای او فریبکاری اول یک نوع دفاع از خود است . او باید خودش را نه تنها از خارج بلکه از داخل ، و نیز در برابر طبیعی ترین وسوسه ها محافظت کند، هر چند پول زیادی به جیب می‌زند، ممکن است نقشش مانع از خریدن یک تیغ معمولی شود ، هرچند ممکن است فاضل مآب باشد ، شاید غیر از حرفهای پیش پا افتاده و مهمل حرف دیگری نزند، هرچند ممکن است همسر یا پدری پهربان باشد ، نباید تحت هیچ شرایطی راز دلش را با کسی در میان بگذارد. میگویند بالزاک در بستر مرگ نگران سلامتی و خوشبختی شخصیت هایی بود که خودش خلق کرده بود...

_ جوان به نظر می‌رسید ولی جوان نبود؛ مردان مسن تر او را جدی میگرفتند.

_آن همه درد کشیدن و اینکه به خودت بگویی ، یا بیهوش میشوم یا از پس این درد برمی‌آیم. طبیعت خودش همه چیز را ثابت می‌کند. و درد فقط بیشتر می‌شود مثل ویولونیستی که نواختنش اوج می‌گیرد. فکر میکنی دیگر بالا تر از آن نمی‌شود ولی می‌شود؛ درد چنین خاصیتی دارد ، مدام بیشتر می‌شود. تنها کاری که طبیعت می‌کند این است که مثل کودکی ناشنوا که دارد شنیدن را یاد می‌گیرد نت به نت تو را جلو می‌برد.

_ همان احساس داشتن ایده های بزرگ در دستان افرادی کوچک. همیشه همین حس را داشت، خیلی بد بود ولی وجود داشت.

_ به چیزی باور داشتی چون به آن نیاز داشتی ، چیزی که به آن اعتقاد داشتی به خودی خود ارزشی نداشت، کارکردی نداشت، چه میگفت؟ سگ جایی را میخاراند که میخارد. سگ های مختلف جاهای مختلف را میخارانند.

_ سرش به عقب و کمی به یک سو خم شده بود، مثل مردی که دارد به صداهایی از دور دست گوش می‌دهد. سکونی هولناک او را در بر گرفته بود نه از سر تسلیم بلکه از خویشتن داری، طوری که به نظر می‌آمد تمام بدنش در چنگال آهنین اراده اش گرفتار شده بود.

_ روی تخت نشست و دست هایش را به اطراف دراز کرد، و به نظرش آمد تاریکی آنها را سنگین کرده است ، انگار که داشت در آب دنبال چیزی می‌گشت.

ادامه نوشته

I hope ur drunk as f*uk

باز زمین خوردم... تقریبا...

از سرویس اومدم بیرون و همزمان توی ذهنم آهنگی گوش میکردم که به قسمت I hope ur drunk as fuck رسیدم و همون لحظه با قابلمه و گازی که برای تدارکات مهمونی بود که چند پست پیش نوشتم ازش برخورد کردم... و انچان صدایی داد که عزیزان پذیرایی خوابمون بیدار شدن... فکر کنم خودمم که drunk as fuck تشریف دارم...

She is in the rain...

...It's better to be held than holding on

جمله عجیب ، ناگهانی و زیبا!

A random FACT

وقتی میدونی توی جام بعد از عسل ، زهر هست ؛ آدم عاقل جامو پس میزنه...

Running on empty...

از زندگی توی سایه ها لذت میبرم... از چشم ها پنهان بودن... از نبودن و فراموش شدن... چه طبع عجیبی!...