Infinitely
نگاه کردن به تاریکی بی انتها از شیشه تمیز اتوبوس وقتی روی تک صندلی نشستم، کسی کنار دستم نیست، یه برنامه هام رسیدم، با هم اتاقی هام خداحافظی کردم، موزیک پلی میکنم و چشمم به نقطه ای از دنیای اون طرف شیشه می افته که تا حالا ندیده بودم، با اینکه هر هفته این راهو طی میکنم... به جاده پشت سرم نگاه میکنم، نور چراغ ماشين ها پشت سر هم چقدر زیباست...از روی پل مورد علاقم رد میشه و نگاه میکنم به ترافیک پایین پل بعد دیدمو وسیع تر میکنم... خونه ها رو میبینم تا دوردست ها... تا جایی که چشام دیگه اجازه نمیدن... به گلی نگاه میکنم که گوشه کیفم گذاشتم... همون تک شاخه گل رزی که امروز بهم هدیه داده شد... همون شاخه گلی که تا چند ساعت پیش از وجودش اذیت میشدم و آه میکشیدم که اینو چه جوری ببرم، همون گلی که پرتش کردم روی تخت و دوستم طوری نگاهم کرد انگار صفحه جدیدی از من براش آشکار شد...
حالا توی اتوبوسم، فکرم میره به بعد از ظهر که هم اتاقیم داشت با خواهرش تلفنی صحبت میکرد... به اینکه فاصله من و تو اندازه صدای نفس های خواهر ها کنار گوشی هاشونه، در حالی که با هم صحبت میکنن...من این سمت کنارش نشستم و تو به خواهر دوم نزدیکی... به اینکه چی شد و چرا جوری از قلبم رفتی که نمیتونم به بودنت فکر کنم...
بهم میگفت چرا ماسک زدی... چند لحظه ماسکمو اوردم پایین و دوباره گذاشتم روی صورتم... حوصلشو ندارم... چه خوب که حد خودشون رو میدونن و دست از پا خطا نمیکنن...