زنبور کوچولوی من
یه خاطره کوچولو بگم...
درست یادم نیست اواخر بهار اوایل تابستون پارسال بود یه زنبور کوچولو رو دور سینک ظرف شویی دیدم همین طور که داشتم نگاش میکردم شروع کرد به پرواز کردن و از پنجره پذیرایی رفت بیرون... گفتم خداروشکر خودش رفت... دوباره چند دقیقه بعد پیداش شد رفت دور سینک ظرف شویی باز پرواز کرد رفت... کجنکاو شدم بدونم چی کار میکنه... این بار کنار سینک ظرف شویی منتظرش موندم... اومد رفت طرف یه قطره آب...فهمیدم طفلک آب نیاز داره... جالب بود فقط از پنجره پذیرایی میومد داخل میرفت طرف سینک ظرف شویی و دوباره از همون پنجره میرفت بیرون...
بهش عادت کرده بودم...دوستش داشتم... من این طرف چیزی میخوردم اون میومد اب برمیداشت میرفت...مامانم غذا می پخت زنبوره میومد اب برداشت میرفت...
اسم براش انتخاب کردم... زنبور من...از مامانم میپرسیدم زنبورم امروز اومده؟...
تا اینکه هوا گرم شد مجبور شدیم پنجره و درو ببندیم و کولر روشن کنیم...
هر کس میرفت توی حیاط میومد خودشو میزد بهش... انگار میگفت چرا پنجره رو بستین... حالا من چیکار کنم...
این طور شد که سینی کم عمقی رو براش هر روز پر اب میکردیم و میذاشتیم توی حیاط...
زنبور کوچولو دلم واست تنگ شده...
NOTHING IS PERMANENT