Struggle

گه توی این احساس مسئولیت...

فکت های مهم

چند تا فکت یادآور بشم...

یک : یک بار که از یه نفر بی شعوری دیدین و طرف به خاطرش بلافاصله عذر خواهی نکرد و واسش بی اهمیت بود بدونید که قرن ها هم بگذره قرار نیست تغییر کنه حتی اگه کتابخونش هوش از سرتون ببره و قفسه قفسه شرح مثنوی انبار کرده باشه... همیشه یک بیشعور باقی میمونه...

دو : فکر نکنید چون سال ها از خواستن چیزی دست کشیدین میتونید فراموش کنین ... نه... یه تلگر لازمه که دوباره روی سرتون خراب شه...

سه : کاش وقتی میدونید که طرف مقابل میدونه با پارتی شدی چیزی که الان هستی این قدر زر مفت نزنید... چون طرف مقابل عمق حقیر بودنتون رو میبینه...

چهار : مهمونای نه چندان عزیز عید دیدنی ۴۵ دقیقه یک ساعته نه سه ساعت... ملت علاف و بی کار نیستن به چرندایات شما گوش کنن لبخند بزنن... لبخندم ماسیده برو به درک خاصی توش موج میزنه...

۱۴ فروردين...

صبح دوشنبه خود را چگونه آغاز کردید؟

با سوراخ سوراخ شدن توسط پرستار :/

پایان

و این گونه تعطیلات به پایان رسید....

آقای پ...

صحبت های آقای پ... استاد فیزیک و خواهرم....

_شما فاطمه .... رو میشناسید؟

+بله خواهرمه...

_همون که از فلان جا رفت فلان جا؟

+بله

_درسش خیلی خوب بود بهشون سلام برسونید

خواهرش بعد شنیدن

خدایا همین الان زمین دهن باز کنه من ناپدید شم :/

(چرا منو یادتون نمیره لعنتی ها؟)

I wonder

حوصله ندارم از احوالم بنویسم... یا جواب کامت ها رو بدم ... یا درس بخونم... یا واسه برگشت به اون جا وسیله هامو اماده کنم...

به این فکر میکنم اگه اون چیزی میشد که میخواستم خوشحال بودم؟ یابازم همین حسو داشتم؟!... بیشتر حس ارامش و ازادی داشتم؟ روحم حالش بهتر بود؟ فکر و خیال خفم نمیکرد؟

نمیدونم....

نمیدونم....

فکر میکنم... اگه چند سال دیگه اتفاق بیفته اون حسی که همیشه فکر میکردم خواهم داشت؟!... یا بازم قراره خودمو به زور جلو بکشم و حواسمو پرت کنم خودمو گول بزنم که بلایی سرم خودم نیارم؟!

رفتن فلانی به روسیه یه چیزو نشون میده ... بعد این همه سال ... رفته اون حسو بدست بیاره... همه چیزو رها کرده ... فقط واسه اون چیزی که توی ذهن داشته...

کی رها میشیم ؟ ....

I don't know I'm just wondering!!!!

All my tears

All my tears had been used up

What's going on?

یه چیز عجیب سایه انداخته روی ذهنم که نمیدونم چیه؟! یهو از کجا اومده... چرا اومده... تمام انرژیمو گرفته... قلبم سنگین شده... سرم هم درد میکنه هم نمیکنه...خوابای عجیب که یادم نمیاد دقیقا... مهرانا زنده بود؟! ... حس عجیبی دارم ... این دیگه چیه؟...

What's the point

What's the point?!

خونه تکونی با تاخیر

بلاخره خونه تکونی کردم...هر سال همین طوره... میذارم بعد عید با خیال راحت هر وقت حوصله داشتم انجامش میدم... آخیش چه حس خوبی...البته اگه درد کمرمو فاکتور بگیرم...

مهمونی دعوت بودم نرفتم و از نرفتنم خوش حالم...

فان فکت من میتونم به یه اهنگ نان استاپ گوش کنم ساعت ها حتی چند روز متوالی... هیچ وقت پلی لیست واسه انجام کاری درست نکردم... فقط یه دونه اهنگ تا تموم شدن کارم گوش میکنم.‌‌.. کسی نبوده مثل من باشه... گردو میگه اگه یه اهنگ دو بار پشت سر هم گوش کنم مغزم جیغ میزنه :) ...

یه فکت دیگه لطفا از تربیت خودتون و بچه هاتون مطمئن بشین بعد پاشید برید مهمونی خونه کسایی که همشون آدم بزرگن و شبانه روز توی خونه شون سکوت حاکمه... مرسی اه... (برسه دست مهمون های دیشب)

یه فکت دیگه ... خستم و حوصله ندارم چیزی بپزم ولی گرسنمه...yeah :)

I remember...

1)اینکه در لحظه کی ادم بده باشه کاملا به شرایط بستگی داره...x ادم بده ست ولی وقتی y باشه xخوبه و y ادم بده ست...

همه چیز نسبیه...

هر چی بیشتر اینا رو میبینم بیشتر حالم ازشون بهم میخوره...

2) هر چی بخوام خودمو گول بزنم اتفاقات یادآوری میکنن که نمیتونی... باید کاری کرد که روح و قلب اروم بگیرن نه؟ باید کاری کنم که آروم بگیرم... بعد از این چند سال میخوام دوباره واسه چیزی که شاید به اشتباه توی روح و قلبم نفوذ کرده تلاش کنم ... این سال ها رو میخوام واسه روحم تلاش کنم .... دعا میکنم اتفاقی نیفته دوباره لبه تیغ قرار بگیرم و رها کنم... خودم میدونم این جا جای من نیست... :) ... حتی به اشتباه...?!

ترجیح میدم بمیرم تا اینکه این جوری بخواد پیش بره...

Numb the pain

?Can u help me numb the pain

This will break me

This is gonna break me

No, don't you wake me

I wanna stay in this dream, don't save me

Don't you try to save me

I need a way

...I need a way I can dream on

لج

این روزا دارم توانایی لج کردن با خودم بالا میبرم...

موفقم ؟ اره تا حدی.

Vampire diary

سال ها پیش وقتی کلاس یازدهم بودم دوستی به اسم حدیثه ومپایر دایریز رو نگاه میکرد و هر بار که منو میدید اصرار داشت که من شبیه استفونم...

اون موقع هیچ ایده ای در مورد این سریال نداشتم و حتی توضیحات طولانی که راجب این سریال میداد رو گوش نمیکردم به طور کلی متوجه شدم میگه شبیه یه نفر توی یه سریالم...

این موضوع فراموش شد تا امروز که بعد از دیدن دو قسمت جرقه این خاطره زده شد و یادم اومد‌...

تا قسمت دوم از لحاظ ظاهری میتونم بگم استفون میتونه شبیه ورژن مذکر من باشه...

حدیثه کجاست ؟ چیکار میکنه؟... خدا داند...

Sth never changes

حالت خموری عجیبی دارم... نمیدونم دارم چیکار میکنم... باید چیکار بکنم... زود از خواب پامیشم به کار هام برسم ولی نمیدونم چه کاری... از بین یک عالم کار... شایدم هیچ کاری... نمیدونم...

خونه تکونی نکردم... دلم میخواد انجامش بدم ولی در عین حال نمیخوام ... میخوام درس بخونم و در عین حال نمیخوام...

این حالت وهم آلود نمیدونم از کجا میاد... گاهی که فشار عصبی دارم این شکلی میشم... البته این مدت دیگه متوجه نمیشم که فشار عصبی دارم یا نه‌‌... این جا که بهم میریزه متوجه میشم که ....

هیچ کس بگایی هامو نمیبینه .... نتیجه نهایی فقط دیده میشه...

دلم میخواد برم توی تختم تا وقتی حالم بهتر شه بخوابم...

چی به سرم اومده باز این طوری شدم؟!

Expose baby:)

بله... یادم میاد وقتی زیست یازدهم فصل اول میخوندم مطلبی راجب اعتیاد بود... استاد عزيز عنوان کردن افرادی که اعتیاد دارن بعد از ترک کردن احتمال بازگشتشون بالاست... همون لحظه به مثال نقض به ذهنم رسید... و بله امروز متوجه شدم مثال نقضم به درد خودم میخورده و حرف استاد درست بوده... :)

So expose baby 😑

مهمون اومد ... بقیش بعدا...

رفتن...امان از دست مهمون...بگذریم...

حوصله نوشتن ندارم ولی از اونجایی که نمیخوام چند روز دیگه فکر کنم همه این ها توهم بوده کاملش میکنم...

به خودم گفتم چقدر شبیه...صدات... اون کارت... صدای بابام... پنیک تو...پاشدن و رفتنت...

اون روز یادمه اومدی خونه ما و به مامانم همه چیزو گفتی چشات قرمز بود... منم فوقش ۱۰ سالم بود... توی دلم میگفتم گناه داری و حقت این نیست... به خاطر اشتباه گذشته نباید خراب بشه... ولی امروز به این نتیجه رسیدم که اشتباه میکردم... متوجه شدم ... کاش همون اول سر نمیگرفت... طفلک دخترت...

کارما بیبی...کارما...یا چوب خدا... یا هر چی تو میخوای اسمش باشه...

مامانم ناراحته... هر چی باشی با هم بزرگ شدین... ولی من؟ راستش حسی ندارم... تو واسه من سال ها قبل مردی... اون شب رو هنوز یادمه شاید ۴ سالم بود...همون شب با اون کارت واسه من مردی‌... هزار بار معذرت خواستی ... خوراکی خریدی واسم... بغلم کردی... ولی قلب کوچولوی من تو رو نبخشید...

نمیخوام ببینمت...اسمت به گوشم بخوره... صداتو بشنوم... اسممو به زبونت بیاری...

نمیخوام زندگیت خراب بشه... ولی جلوتو هم نمیگیرم...

معصوم

یه نفر که خیلی دوسش داشتم خییلی وقت پیش رفته روسیه... من تازه امروز فهمیدم...

اخرین بار که دیدمت میخواستم بوست کنم دندونم رفت توی لپت... شرط میبندم که یادت نیست...

موفق باشی دختر تنها...

قوی بمون🤍

عمه مامانم

این بشر این قدر دوست‌داشتنیه که نگم...

مهربون ، خوش زبون ، خنده رو ، پر از محبت...

میتونم ساعت ها کنارش بشینم... حرف بزنم... بخندم... راجب هر چی که نمیخوام بقیه بدونن واسش بگم...

امسال برای اولین بار بغلش کردم حس فشنگی داشت...

میگه دراز عمر بشی... به خودم میگم خدانکنه...

(عمو روحت شاد)

عکس ها...

به عکسای اون سال نگاه کردم...

اون حسی که زمان گرفتن هر کدومشون داشتم برام زنده شد...

مخصوصا اون عکسایی که توی بغلت بودم...

نگاهش که کردم احساس کردم باز کنارم نشستی و منو بغل گرفتی... دستت رو روی شونم حس کردم..

بهم گفتی یه مدت نمیبینمت؟!...

منم گفتم اره...خداحافظ من دیگه دارم میرم...

(توهم .... توهم)