دیشب بعد از سناریو های همیشگی ۱۲ شب تصمیم گرفتم کتاب بخونم هشت قتل حرفه ای رو که دو سه هفته ای میشه خریدم کنار تختم گذاشته بودم تا وقت درست... فکر کردم وقت مناسب کی قراره از راه برسه؟... هیچ وقت... کتاب باز کردم... یک ساعت سرگرم شدم ... غرق شدم... همیشه با کتاب بیشتر از فیلم ارتباط میگیرم... انگار کنار شخصیت های داستان نشستم... باهاشون راه میرم ... البته علاقه من به داستان های جنایی هم جای بحث داره... اسما میگه بین این همه ژانر این همه کتاب باید بری سر قفسه جنایی؟!... شاید میترسه به یکی از قاتل های داستان ها تبدیل بشم... از این خزعبلات که بگذرم تا حالا شده حس تهی بودن از سر داشته باشین؟ انگار که سرتون از حد عادی سبک تر شده؟!... و سر گیجه؟!... همه چیز از دستتون بیفته؟!... روی زمین صاف نتونید را برید؟!... همیشه حس میکردم چیز خاصی نیست ولی بیشتر داره اتفاق میفته... یادم باشه به تراپیستم بگم...

هعی... باید خودمو جمع کنم کار دارم... درس دارم...

ول می :)