[ چه دسته گلهایی که همدلی می‌جویند و تنها گلدان نصیبشان میشود]

_ فقط جابه‌جایی از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر، اقامت کوتاه در فرودگاه و مشکلات سفر موقتا کمی سر ذوقش می‌آورد. در این مواقع حس میکرد گه ماجرایی در حال وقوع است... اما به محض اینکه به مقصد می رسید ، و دوباره به دنیای تاکسی ها ، بابرها،دربان ها، مأموران آسانسور و نظافت چی ها باز می‌گشت و همه چیز نظم پیشین را باز می یافت. هر چند که در زندگی درونی اش تغییری حاصل نشده بود، اما زندگی بیرونی اش ابعاد بیشتری یافته بود. جابه‌جایی، ورود به محل های جدید، عزیمت ، ضرورت سخت گفتن،کشف پول های گوناگون، انتخاب غذا در رستوران. دور و برش در جنب و جوش بود، اما در درونش همه چیز ساکت می ماند. این تلاطم ها باعث شده بود که هر دو زندانی در سلول هایشان کشته شوند. دیگر کسی در درونش نمی اندیشید، نه آن زن عبوس و نه همسر آنتوان ، و این مرگ تقریبا برایش آرامش بخش و گوارا بود.

_ هلن در گونه هایش احساس سوزش کرد . چه اتفاقی افتاده است؟ خون به چهره اش دویده بود، تپشی ناگهانی در رگ های گردنش در گرفته بود ، قلبش تند تر میزد‌ نفسی عمیق کشید. نکند داشت سکته میکرد؟ چرا نه؟ به هر حال باید مرد. حاضر باش وقتش رسیده است، چه بهتر که اینجا باشد در برابر منظره ای به این باشکوهی... آماده مرگ شد ، پلک هایش را بست و به خود گفت که آماده و پذیرای مرگ است.

هیچ اتفاقی نیفتاد... وقتی چشم هایش را باز کرد به ناچار پذیرفت که حالش بهتر است ، معلوم است آدم نمیتواند به جسمش دستور دهد بمیرد! آدم نمی‌تواند همین طوری ، به سادگی خاموش کردن چراغ، نفس های آخر را بکشد.

( این داستان کوتاه اندازه خوندن ۴۰۰ صفحه بهم حس کرختی و خماری داده..)