اثرات زیاد کتاب خوندن برای من...
ساعت های زیادی که خیره باشم به کتاب و سعی در خوندن و فهم جزئیات داشته باشم ( با اینکه همیشه روابط انسانی و اسم شخصیت ها و توصیفات مکان و لحظه برام خارج از حوصله هست) حالم مثل هنگ اور بعد از مصرف زیاد الکل و مستیه... سردرد دارم از نوعی که نمیدونم کجای سرم درد میکنه و سنگینه... اگه بتونم بخوابم عالیه ولی نمیتونم چون قبلش کلی خوابیدم... حال عجیبی که هم میشه ازش لذت برد و هم عذاب کشید و هم نفهمید چی داره میشه!...
یه خاطره توی ذهنمه... از زمانی که توی آپارتمان زندگی میکردیم و اتاق من پنجره های سرتاسری به خیابون داشت... دم غروب و چراغ های اتاقم خاموش بود... مثل گرگ و میش اول صبح که هم روشن و هم تاریکه... و من دزیره میخوندم کتابی که تا اون سن قطور ترین کتاب برام بود... شاید نزدیک ۸۰۰ صفحه...و من از لحظه ای که چشامو باز میکردم تا لحظه ای که میخواستم بخوابم خوندن ادامه میدادم... اون عصر برام هنوز زندس... با سردرد مخصوص وقت کتاب خوندنم و تاریکی!