_ برایم کار ساده ای بود

_ ... اما خوشحال بودم که شر این گربه منزجر کننده را کم کرده ام

_ داشتم از سرما می‌لرزیدم ، زیر پتو خزیدم و برخلاف آنچه فکر میکردم به راحتی خوابم برد.

_ درحالی که همه موارد را می‌پذیرفتم چیزی که مرا سر پا و مقاوم نگه میداشت آگاهی از این بود که قرار است بمیرد و من کسی هستم که قرار است کارش را تمام کنم. مدام به این فکر میکردم و این ایده طوری در ذهنم دور میزد که گویی از همه جهات به الماس نگاه میکنم.

_ مطمئن نبودم میتوانم به شفافیت حافظه ام اعتماد کنم یا اینکه امیال و خواسته‌های قلبی خودم را در آن اتفاق دخالت داده بودم؟

_ عمر گل سرخ و درخت سرخس با هم برابر است. میدونم توجیهی برای کشتن آدمها وجود نداره ، ولی فکر میکنم این تاکیدی بر این واقعیته که چطور خیلی ها فکر میکنند انسانها سزاوار یک زندگی طولانی هستند در صورتی که واقعیت زندگی اینه که احتمالا خیلی از ما لیاقتش رو نداریم . من فکر میکنم گاهی آدم ها کار زندگی رو به جاهایی میرسونند که دیگران رو وادار میکنند این حق رو از اون ها بگيرند.

_ با خودم فکر کردم‌ این کلاغ میتواند بوی مرگی را که در هوا پیچیده است احساس کند؟ احتمالا میتوانست . کلاغ سرش را پایین آورد و بالهایش را به هم زد. احساس کردم دارد ورودم را به دنیایی ویژه را خیر مقدم میگوید.

_ کمی خوابیدم بودم، از آن خواب هایی که همه صداهای تق و توقی را که خانه های قدیمی از خودشان در می‌آورند میفهمی . از آن خواب هایی که فکر میکنی اصلا نخوابیدی، اما بعد میفهمی همه ان افکار عجیبی که در سر داشته ای خواب واقعی بوده اند و تا به خود می آیی میبینی هوا روشن شده و آفتاب طلوع کرده است.

_ از وقتس چت را کشته بودم منتظر دو چیز بودم ، اول دستگیر شدن و دوم پشیمان شدن. تاکنون خبری از هیچ کدام نبود و مطمئن بودم بعدا هم نخواهد بود.

_ پدر و مادم به من محبت فیزیکی نشان نداده بودند، به همین خاطر بود که لمس های فیت گاهی اذیتم میکرد و گاهی به من حس آرامش میداد.

_ در حالت چهره اش دنبال نشانه ای از فریب و گول زدن گشتم. این همان کاری بود که در طول سال ها زندگی با پدر و مادرم انجام داده بودم و حالا میتوانستم ادعا کنم که با نگاه به چهره بقیه میفهمم حقیقت را میگویند یا نه.

_ ان زمان این انکار اریک را گذاشته بودم به پای اینکه خودش را خوب نمیشناسد. اما الان میدانم که این هم بخشی از ذاتش است که میخواهد همه را فریب دهد. او نمیخواست مردم بفهمند حاظر است به هر قیمتی برنده باشد. او بخش زیادی از ذات خودش را فاش کرد ، بخش زیادی از هویتش که غیرقابل تغییر بود.

_ لیوان نوشیدنی ام که خالی شد فکر کردم که شغلم به عنوان یک قاتل به پایان رسیده است . نه به خاطر اینکه انگیزه ام را از دست داده بودم ، بلکه به خاطر اینکه دیگر نیازی به این کار نبود، دیگر به هیچ کس اجازه نمیدادم تا این حد به من نزدیک شود که بتواند مانند اریک به من ضربه بزند.

_ میدانستم که می‌توانم یک قاتل را تشخیص دهم.

_ گویی حیوان کوچکی بودم که از لانه اش به دورن دنیایی بزرگ پرت شده‌است‌. چیزی درون بوته ها تکان خورد ، ایستادم تا ببینم حیوان دیگری مثل خودم در آن میان است یا فقط بادی است که از سمت اقیانوس می وزد، چیزی نشنیدم و به راهم ادامه دادم.

_ اما بیشتر از حضور فیزیکی اش، تقریبا گرفتار آرامش و خونسردی و عوالم بیرونی اش شده بودم، به نحوه زندگی اش در کلبه ساحلی مجاور جنگل های وینسلو ، ایا انجا تنها بود؟ شاید هم یکی از موارد نادر بود، انسانی که در زندگی اش نیاز به سایر انسان ها ندارد؟!

_ پدرم یک بار مرا گونه کمیابی از حیوانات خطاب کرد و الان چنین حسی داشتم. کاملا زنده و کاملا تنها . تنها همراهم در آن لحظات خود جوان ترم بود ، همانی که چت را درون چاه انداخت ‌. او را کنار خودم تصور کردم. به چشم های هم خیره شدیم و دیگر نیازی نبود کلامی حرف بزنیم، ما فهمیده بودیم زنده ماندن یعنی همه چیز.

_ وقتی از ماشین پیاده شدم با خودم زمزمه کردم ما انجامش دادیم و به خودم فرصت دادم تا باورم شود آدم دیگری هم در این شادی با من شریک است.

_ تو واقعا دختر کوچولوی عجیبی بودی . قبل از اینکه به کتاب ها علاقه مند بشی فکر میکردیم یک حیوون وحشی به دنیا اوردیم . خیلی کم پیش می اومد لبخند بزنی . ساعت ها اون بیرون برای خودت میچرخیدی و صدای حیوون ها رو در می اوردی. ما بچه روباه صدات میکردیم و میگفتیم با آدم ها بزرگ شدی . کاش اون قدر باهات بد رفتار نکرده بودیم!...

_ از الان میتوانستم با ارامش زندگی کنم و مطمئن باشم که دیگر کسی نمی‌تواند مرا آزار دهد. به زنده ماندن ادامه میدادم، این را میدانستم ، درست همان طور که آن شب هم در چمنزار که ستارها نورشان را روی من می‌ریختند میدانستم که من آدم خاص و منحصر به فردی هستم و میدانستم که با خلق و خویی متفاوت از بقیه به دنیا آمده بودم.

_ نه ، این دردی که در سینه داشتم ، درد تنهایی بود ، درد اینکه در دنیا هیچ کس دیگری آنچه را که من میدانستم نمیدانست.

_ از نظر من احتمال اینکه شناخت ما را به کشتن میداد. هر چند ، شاید اوایل چنین شناختی و داشتن کسی که بتوانی تمام حرف هایت را به او بزنی لذت بخش به نظر می‌رسید.

4/10

4/21 __ 4/22