_ آدم کشتن آسان است. معمولا قسمت سختش پنهان کردن جسد است؛ اینجاست که آدم گیر می‌افتد.

_من همیشه همه چیز را دقیق به خاطر نمی‌آورم...

_ ران میگوید :(( خیره کننده بود دانا، میتونم دانا صدات کنم عشقم؟)) دانا میگوید :(( میتونی دانا صدام کنی ولی بهم نگو عشقم.))

_ جایی که راهبه ها هنوز در تکاپو هستند و جایی که زمزمه ها در سنگ ها مدفون است و جایی که باعث میشود احساس کنید بخشی از چیزی کند تر و آرام تر هستید.

_همه ما یک حکایت غم انگیز داریم ، ولی همه که راه نمی‌افتیم این ور و آن ور ادم بکشیم.

_ چقدر عجیب که در این اتاق است! او می‌لرزد. احتمالا فقط از سرماست. !!!!

_ در زندگی باید یاد گرفت به روزهای خوب اهمیت داد. باید آنها را در جیب گذاشت و با خود این ور و آن ور برد بنابراین من امروز را در جیبم می‌گذارم و به تخت‌خواب می‌روم.

_ آخر کارل از کجا می فهمید که دانا بیشتر عصر چشمش به میز شام بوده و از روی بیکاری در این فکر بوده است که اگر واقعا مجبور شود چطور گرگر را بکشد!

_ الیزابت دوباره به دوستش نگاه می‌کند. او میخواهد همین الان دست در دست هم از در بیرون بروند . با هم یک بطری بنوشند، به او گوش دهند که مثل باراندازها در مورد چیزهای جزئی خیالی بد و بیراه میگوید و بعد شاد و شنگول تلوتلو خوران به سمت خانه بروند. ولی این هرگز دیگر تکرار نخواهد شد.

_ ران دست از صحبت برداشته و ابراهیم می‌بیند که او خیلی در خودش رفته است، در خاطرات گم شده است، ابراهیم می‌داند که ساکت بماند و بگذارد ران هر جایی که لازم است برود ، برود. و به چیز لازم است فکر کند، فکر کند. چیز که ابراهیم در طول این سالها بارها دیده است، با ادم هایی درست روی همان صندلی راحتی. این بخش محبوب شغلش است، دیدن کسی که عمیقا در خودش رفته تا به چیز هایی دسترسی پیدا کند که اصلا نمی‌دانسته آنجاست.

_ جای یک گلوله که همه چیز را تغییر داد...

_ زندگی هم بود که کریس نتوانسته بود به دستش بیاورد،خانواده ها ، ورودی های خانه ها ،ترامپولین ها ، دورهمی شام با دوست ها و تمام چیز هایی که در تبلیغات می‌بیند. حالا این همیشگی بود؟ آپارتمان با دیوارهای بی‌رنگ و شبکه های ورزشی تلویزیون؟ شاید راه خروجی هم بود ، ولی خب کریس نتوانسته بود زود متوجه اش شود. درجا می‌زد، چاق تر می‌شد، کم تر می‌خندید، کریس انگیزه ای نداشت. از خوش شانسی کریس عاشق کارش بود، در کارش مهارت داشت. همیشه صبح بیدار شدن برای کریس اسان بود، فقط شب ها خوابیدن برایش سخت بود.

_ با احترام، ابراهیم، ران ،شما اصلا نمیدونید بدترین کاری که من میتونم بکنم چیه.

_ خب می‌شود گفت کمی سرگرم کننده است، ولی در کل برای من ناخوشایند بود. و هرچه عکس های خندان بیشتری می‌دیدم، بیشتر احساس ناراحتی می‌کردم.

_ حداقل کشف کرده‌ام که من اهل دوست‌یابی اینترنتی نیستم. در این دنیا می‌شود انتخاب های زیادی داشت. و وقتی همه انتخاب های خیلی زیادی داشته باشند، انتخاب شدن هم خیلی سخت‌تر می‌شود. و همه ما هم که میخواهیم انتخاب شویم... شب همگی بخیر، شب بخیر برنارد، و شب بخیر گری، عشق من.

_ الیزابت در هوای سرد عصر از آنجا می‌رود، الان برنمی‌گردد خانه. هوا دارد زودتر تاریک می‌شود و روسری‌ها دارند از کمد بیرون می‌آیند. هنوز تابستان است ولی خیلی تا پاییز نمانده است. چند پاییز دیگر برای الیزابت باقی است؟ چند سال دیگر برای پوشیدن یک جفت چکمه راحت و راه رفتن میان برگ ها؟ یک روز بهار بدون او خواهد آمد . نرگس های زرد همیشه کنار دریاچه می‌رویند ولی آدم همیشه آنجا نیست که آنها را ببيند، خب زندگی می‌گذرد، تا وقتی که می‌شود باید از آن لذت برد.

_ در فکر است که برود به پمپ بنزین شبانه روزی و چند بسته چیپس بخرد، فقط برای ملایم کردن اوضاع.

5/6 __ 5/21

6/10