دیگه کم کم دارم به روزهای پایانی و ساعت های پایانی نزدیک میشم. چقدر در طی این چهار سال به خودم گفتم کی برسه شب اخر. اولین عصری که پامو خوابگاه گذاشتم و از شدت فشار عصبی در حال نابودی بودم، خانم های نه چندان محترمی بودن که امتحان اخرشون بود و حسابی خوش حال بودن. تا صبح اهنگ گذاشتن، رقصیدن، سروصدا کردن و اخرش هم گریه کردن. منو که سروصداشون نابود کرد. به خودم مسگفتم خوش به حالشون از این خراب شده میرن کاش منم مثل اینا بودم. حب اینم اخرش. تفاوتش اینکه که من همش توی جاده هستم تا خوابگاه. حقیقتا جاده و ماشین هاش برام حس خوشایند تری دارن تا خوابگاه و سکنش.‌.. فردا هم حوصله نداشتم برم جلسه به بهانه امتحان کنسل کردم. کاش حداقل یه چیز سازنده و به درد بخور میگفتن همش چرت و پرت!

دیشب با spontan حرف زدم. خیلی فشار روانی داشتم از اون حس های ترکیبی شک و ترس و بدبینی و احساس کمبود و... و مثل همیشه با چرت و پرت هایی که گفت حواسم پرت شد و حالم بهتر. به این فکر کردم که چرا بعد از این همه سال این ارتباط رو نگه داشتم و جوابش اینه. ما دو نفر نقطه مقابل همدیگه هستیم. من سخت گیر و استرسی و آینده نگر spontan راحت گیر و بی خیال. من براش گوش شنوام و اون کمدین منه! همینه که وقتی کمک میخواد سراغم میاد و ازم پیشنهاد میخواد. و به همین دلیله که وقتی حال روحم بده و نیاز به کم کردن وزن روانی دارم من سراغش می‌روم. این ارتباط تنها ارتباطیه که فکر کم به ۳۰ سالگیم برسه.